زیر لب با خودش همان جمله ی همیشگی را تکرار میکند «همه ی بار های روی زمین مانده را من نباید بردارم.» این را مدام تکرار میکند و لپ تاپ را رو به رویش باز میکند. نوشته هایی که باید برای کارش بنویسد مدام از ذهنش به این طرف و آن طرف می روند و از لا به لای انگشتانش می گریزند، می لغزند و پایین می ریزند. معده اش می جوشد و مثل سماور هیات انگار قل و قل می کند. انگار زیرش روشن است. از درد و کلافگی آهی می گوید. باز احساس گناه به سراغش آمده که چرا به درد کسی نمیخورد. و صدای دیگری در ذهنش می گوید از اینکه فقط باید به درد دیگران بخورد و خودش را مثل همیشه نادیده بگیرد خسته است. صداها را کنار میزند. باید به کارش برسد. کار، سخت است. انرژی اش کافی نیست.
با خودش فکر میکند انگار وقتی سر خواندن آن کتاب خوابش برده و بعد یک هو بیدار شده، روحش را در خواب جا گذاشته است. حالا بدون روحش هم دل و دماغ هیچ کار دیگری را ندارد. پس کار سختی را که همیشه دلش میخواسته شروع کند، شروع می کند. یک صفحه ی سفید بر میدارد تا آنچه بر او میگذرد بنویسد.
از پشت در صدای بگو مگو می آید.
باید کاری کند.