تجربهی احساسی که دارم چیزی نزدیک به دیوانگی است. انگار دست کسی روی سرم فشار بیاورد یا بخواهد مغزم را مثل یک پرتقال نصف شده آبگیری کند. دیوارها بههم نزدیکتر میشوند، هر صدایی پژواک میگیرد، آدمها غیر قابل تحمل می شوند و همه چیز دیگر زیادی میشود. آنقدر زیادی که از ظرف درونم لبریز میشود و سرریز میکند.
آن وقت پوست تنم، کالبدم و جسمم برای روحم تنگ میشود. انگار که دیوی درون من اسیر باشد و با هر هشت دست پر توانش آنقدر دیواره های کالبدم را فشار بدهد تا از هم بپاشد و دیو اسیر شده بتواند بیرون بیاید. اما مشکل اینجاست که کالبد محکم تر از این حرفاست و اصلا قرار نیست از هم بپاشد یا حتی روزنه ای باز کند تا دیو بیرون بخزد. همه چیز بد است. هیچ رنگ روشنی نمیبینم. حتی سفید در نظرم بی روح و مرده است. همه ی سفید ها بی روح و مرده اند. همه ی صداها آزارم می دهند.
احتمالاً این همان چیزی است که باعث می شود ادم ها از جلدشان بیرون بزنند و فرمان را بدهند دست دیو ها و کارهایی بکنند تا روند این جهان کدرِ مسخره و مرده را بهم بریزد. دیو من فقط فریاد می زند. غل و زنجیر پایش هم بدجور محکم است. برای همین امدهام اینجا دارم می نویسم.
از همان اول هم یک جورهایی با این سایت ارتباط نگرفتم. من بچه ی کوچه های خاکی بلاگفا بودم. آنجا را دوست داشتم. ولی خب دست سرنوشت آخر سر مرا آورد و نشاند اینجا پشت میز کار. حالا هم میخواهم آنقدر اینجا بنویسم که نوشتنم عادی بشود برای شما، برای خودم برای هرکس. برای خواننده ها. انقدر عادی که همه زیر چشمی از نظر بگذارنندم و بگویند این همانی است که زیادی و بیخودی می نویسد.
گور پدر هرچه کمالگرایی و کامل گرایی است. هیچ کدام از آدم هایی که قبلا داستانشان را نوشته ام دیگر سراغم نیامدند تا داستان جدیدی ازشان بنویسم. من این شکلی هستم. خودم داستانی را به زور غالب شخصیت هایم نمی کنم. صبر میکنم تا بیایند و برایم تعریف کنند. اما نمی آیند. هیچ کدام نیامدند.
اشکالی هم ندارد. از همین شوریدگی های خودم می نویسم. آنوقت کسی ککش هم نمی گزد که چه شد و چه نشد.
شاید این اتاق کنج این خانه ی لعنتی هم کمی گس تر ده تر شد و دنیای دیگری به آن اضافه شد.
نوشتنم ریب می زند. اصلا خوب نیست.
خودم می فهمم ولی حالا کاریش نمیتوانم بکنم. الان فقط نوشتن از دستم بر می آید . میتوانم گلایه کنم و بگویم که کار پیدا نمبکنم. اوایل ثبت نامم در کارهای فریلنسری چند پروژه ی خوب گرفتم اما بعدش برکت از زندگیام رفت. برکت رفت چون تابستان شد. تحمل هرچیزی در تابستان سخت تر است. علیالخصوص تحمل بیپولی و بیکاری و همه چیز. تابستان طاقت آدم را طاق میکند. همه چیز را خراب میکند.
آدم ها هار میشوند و مدام پاچه ی همیدگر را میگیرند. همه چیز بو میدهد. همه چیز خراب می شود. همه چیز بد می شود.
واقعا از این تابستان متنفرم.هیچ چیزش مثل دیگر فصل ها آدمیزادی نیست.
حالت بهم میخورد.
حالا هم نشسته ام اینجا و می نویسم. چون حوصله ام تمام شده و نمیتوانم پای کار های نصفه نیمه مانده ی به درد نخورم بروم. آدم حالش از همه چیز بهم میخورد. انگار دیگر آدمیزاد نباشد. همه چیز گه می شود. همه چیز.