یکی بود یکی نبود.
زن و مردی در دهی زندگی میکردند که در مرام اهل ده، دهان به دهان نقل شده بود که مقدر است این زن و مرد تا ابد سهم یکدیگر باشند. اما تا به حال همدیگر را ندیده بودند.
زن ، از بس بلا به سرش می آمد ، در ده شهره ی خاص و عام بود. یک روز که به لب جوی رفته بود تا کوزه ی آب را پر کند ، بی هوا به داخل جوی آب افتاده بود. بعد تر که با لباس های خیس و پر آب به ده برگشته بود، لابه لای داستان هایی که تحویل همسایه هایش می داد، مدام میگفت انگار لگدی از غیب به او خورده و در آب پرتابش کرده است.
بار دیگری هم که رفته بود در جنگل کنار ده هیزم بشکند و بیاورد، با چشمی ورم کرده برگشته بود. این دفعه چیزی برای کسی تعریف نکرده بود، اما نقل زبان مردم ده ، همان حکایت همیشگی بود. اهالی ده در گوش یکدیگر پچ پچ می کردند که " حتما کار مرد است". اهالی ده معتقد بودند که هم توی جوی افتادن، و هم هر بلای دیگری که تا کنون بر سر زن بیچاره امده بوده کار مرد است. هیچکس در این شکی نداشت.
زن تا به حال مرد را ندیده بود. اما این مرد همان مردی بود که اهالی ده در گوشش میخواندن که مقدر است تا ابد سهم او باشد.
خلاصه ی کلام..
یک روز که زن ، پی علف های خوراکی و دارویی به کوه رفته بود تا جا به جای زمین ها را بگردد و چیزی بیاورد، دیگر بر نگشت. چند روزی رفته بود و پیدایش نبود. اما از اهالی ده کسی نگرانش نبود. همه میدانستند " کار مرد است" و کسی در این شکی نداشت. چند صباحی بعد مرده ی زن درپایین کوه پیدا شد. کسی هم نفهمید چرا ؟ چه شد ؟ و قضیه چه بود ؟
و داستان در این نقطه به پایان رسید.
یکی بود یکی نبود. زن و مردی در دهی زندگی می کردند . زن ، اشرف نامی بود و مرد هم نامش حکمت .