توی دماغم بوی مریضی می آید. عطر می زنم.نصف شب راه می افتم میان راهروی خانه که اتاق دیگری را پیدا کنم . در بالکن باز است. احتمال میدهم شاید بوی پاییز از درِ بازِ آغوش به تاریکی باز کرده داخل شود. نفس عمیق دیگری میکشم. همان بوی مریضی می آید. می روم تا آبی به صورتم بزنم. پاورچین پاورچین و آهسته راه می روم مبادا کسی مچم را در شب گردیِ نیمه شبانه ام بگیرد.میدانی که؟ آدم ها با کسی که شب ها نمیخوابد خوب رفتار نمیکنند. یک جور هایی رفتار هایشان مثل کسی است که به مریضی رسیده اند. مدام توصیه میکنند که شب ها بخوابی چون برای سلامتی ات مفید است. و وضع را از آنچه که هست بدتر نمیکند.باید بنویسم. میخواهم به صورتم آب بزنم. اما منصرف می شوم. آب سرد است. و احساس مریضی را بیشتر میکند. خب آبِ گرم هم هست، عزیزِ من. مگر در سیاهِ زمستانِ یک خانه ی روستایی هستی؟ آب گرم بزن. فکر بدی هم نیست. شیر را باز میکنم. میترسم از صدای جاری شدن آب، کسی بیدار شود.اما بیدار نمی شود. باز به تاریکی راهرو قدم میگذارم.به آشپزخانه می روم تا قرص بخورم. مگر تازه قرص نخوردی؟همین سر شب بود که.. مثل دبستانی ها انگشتانم را می آورم بالا تا ساعت های گذشته را حساب کنم. هشت نه ده یازده دوازده سیزده چهارده پانزده شانزده. نه ساعت می شود. یا هشت. مهم نیست. همینکه از شیش بیشتر باشد کافی است. قرص را بالا می اندازم و میگویم کاش اثر کند. بی قرص خوابیدن زجر بیشتری دارد. دیشب چشیدم. برمیگردم به اتاق. و ساعت را نگاه نمیکنم. در آینه. خودم را هم.روی تخت که می نشینم به خودم یاداوری میکنم که چیزی نیست. یک سرماخوردگیِ جزئی ست که سختی اش از کروناهایی که پیش از این گرفتم کمتر است. ولی باز مدتی ب تاریکی رو به رویم خیره می شوم. دلم می پیچد.آسمان شکمم ابری ست. رعد و برق می زند. می دانم. گشنه ای. ولی غذای مناسبی برای مریضِ آبپزخور پیدا نمیشود دمِ صبحی. سر و صداهم نمی شود کرد. می دانم. شکمم می نالد. مثل حیوان گرسنه ای که به جای نان لگد خورده باشد. سرم را روی بالش میگذارم و دراز میکشم. ب تاریکیِ نا مفهومی که اتاق را پر کرده خیره می شوم. آنقدر که از رو برود و تصویر های مبهمش را کمی آشکار تر کند. بعد درست همانجاست.درد.شروع می شود.مثل مهِ رقیق اما سریعی پخش می شود.از بینی ام بالا می رود. مهِ دو پاره می شود. یک بخشش می رود توی حلقم و آنجا خانه میکند. میپیچد و غلیظ میشود تا مرا به سرفه بیاندازد. آن دیگری بالا می رود. توی سرم گودی پیشانی را رد میکند توی کاسه ی سرم میگردد و چشم هایم را میگیرد. سرم را توی بالش فرو میکنم تا درد کمتر شود. نفس داغم بالش را گرم میکند صورتم هم گرم میشود.انگار گرما اثر دارد. درد مثل اژدهای یخ که دمش را آتش زده باشی می دود در پس سرم. ردِ مهره های گردنم را میگیرد و خم می شود. مثل مار پیچ خورده ی ناچاری که در مسیری گیر کرده باشه. توی کتابی نوشته بود:" آدم ها روحشان در سرشان نیست. توی پشتشان است. توی مهره های کمرشان."نفسم را به بیرون فوت میکنم.. حالا.مهِ در حلق افتاده پیشروی کرده و سمت راست صورتم را گرفته ست. میخواهم سردم را برگردانم و طرف راست را هم مثل طرف چپ توی بالش فرو کنم ک گرم بشود. اما نای حرکت کردن ندارم. با خودم میگویم کاش از اول روی سمت راستم خوابیده بودم. فکم هم درد میگیرد. مثل کسی که سه روز و سه شب دندان هایش را روی هم فشار داده باشد.چاره ای نیست. بعد به سرم می زند. ک کاش این هارا بنویسم.بلاخره کسی باید باشد که درد هارا هم نقاشی کند.عزیزمن.. این هارا بگذار برای بعدا.وقت زیاد است.پتو را روی سرم میکشم. و دعا میکنم گرما مرا نکشد.اما بر خلاف انتظارم.پتو مرا خوب درآغوش میکشد. گرم و مهربان و وسیع..پلک هایم را روی هم میگذارم.میروم.و وقتی بر میگردم. همه رفته اند.اژدها، مار، مه ، درد. فقط کمی گلویم می سوزد. و پیشانی ام تر شده.باید آب بنوشم.