خدایا شکرت؛
اواسط بهمن بود که تصمیم نهاییم رو گرفتم، وقتی بعد چندین ماه درگیری به نتیجه قطعی رسیدم برای اینکه خط داستانی جدیدی برای خودم خلق کنم اصلا وابدا فکر نمیکردم "جهان به احترام تصمیم من تعطیل بشه".
شاید به نظر مبالغه برسه، اما واقعا تصمیم نهایی این بود که تا شهریور 99 توی قرنطینه شخصی باشم، در غار خودم برم و در نهایت بعد اون شروع کنم ؛ دوباره! سبز شمو جوونه بزنم...
دو سه هفته بعد همه دنیا به تعطیلی رفت... نمیدونم این خوبه یا بد.. اما امروز 24 اردیبهشت که بعد دو هفته (که برای کارام و جابه جاییم نبودم و تازه برگشتم) حس خوبی دارم...
تا اینجا همه چی دقیقا همونی شد که تصوریش میکردم... خونه م همونی شد که تصوریش میکردم، خوشگل پر از نور و سفید...به رنگ کامل... جایی که دوسش داشتم، پر از آرامش وحس خوب... همه چیم جز زخم آخری که خوردم...9 ماهه گذشته زندگی رو تا 1 اردیبهشت (که آخرین ترکش و بزرگترینش رو خوردم) پر از تروما بود و زخم...
اما بالاخره موفق میشم که همه زخمهام رو مداوا کنم.
در تنهایی، عهد کردم "نور" و موهبت تنهابی رو پیدا کنم و بعدش ازش بیرون بیام و تا اینجا مهمترین موهبتش این بود که "هیچ انتظاری از هیچ کس نباید داشت و هر انتظاری از هرکس" و اینکه "nobody is coming"
مزیتش این خواهد بود که بعد از این آدمها به راحتی بهم زخم نخواهند زد... مزیتش این خواهد بودکه در دنیای بیرون در پی یافتن زندگی نخواهم بود مگر اینکهه از درونم رد شده باشه..."
نوشتن به شدت حالم رو بهتر میکنه، مخصوصا این عصر پنجشنبه لعنتی که زخمهام و مخصوصا بدترینش به خاطر یادآوریشون سر باز کردند...
#امید به مهر و #امید به عاشق واقعی بودن که در معنای زندگی به جز #عشق چیزی وجود نداره، قهرمان بدون عشق یقینا یه ماشین بدون روحه...