حوصله کنید و کتاب «خانهٔ اِدریسیها»ی «غزاله علیزاده» را بخوانید. (صوتی نه، بخوانید. توفیر دارد) رمان زیاد خوانده ام، اما این یکی، از همه رمان های ایرانی یک سر و گردن بالاتر است. کُموُنیسم (یا همان صورت بَزَک شدهاش، سوسیالیسم) را به زیبایی به نقد کشیده، طوری که نفهمی چطور دیگر حالَت از این مکاتبِ فقر، که آزادیسوزند، بهم می خورد! اینها هست و بیشتر از اینها هم: پر از کلمات و توصیفات و احساسات بینظیر که بماند و دیگر در تو زندگی کند.
پ.ن۱: اینجا در این عکس با همسرش «بیژن الهی» است. گفته اند قبل از بیژن، مدتی (تا کِی اش ثبت که نمی شود. می شود؟) دلاش با سید کامران آوینی، که بعدها شد مرتضی، بوده است. در تلویزیون، اگر خاطرتان باشد، گفتند «او کِشش داشته به کامران [مرتضی]» حالا خدا عالِم است ولی اینها بیخود شلوغش کردند که «کشش» از او بوده نه این. دلت رفت و نگفتی، فخرِ زمانه که نمی شوی. می شوی؟
پ.ن۲: سوسیالیسم (یا چپ) را اگر نمی دانی، از دخالت در زندگیِ تو جان می گیرد. در اقتصاد به تو می گویند پولداریِ پولدارها عادلانه نیست. پس بیا دار و ندار و کار و زندگیِ همه را بسپاریم به دولت، آن بهتر می داند چطور همه چیز را برابر تقسیم کند که همه خوشبخت شویم. اما به تو نمی گویند تعریفشان از برابری و خوشبختی با تو فرق می کند و کم کم تقسیم کننده ها، هم زیاد می شوند و هم برابرتر. آنقدری که دیگر چیزی برای من و تو نمانَد!
پ.ن۳: این چپ را با چپ و راستِ سپهرِ سیاسی چند سال قبل ایران اشتباه نکنید. آنها مندرآوردی بود. چپِ قبلِ انقلاب و خودِ انقلاب، همان. همین ها که دولتیِ سَرِشان گل و بلبل شده روزگار، اما نمی گویند چپ اند!
پ.ن۴: رمان عاشقانه خواندن دیگر به کار ما که شوریدگی را زندگی می کنیم، نمی آید (تو باور می کنی؟!) اما شما عاشقانه هم بخوانید! [رمان های ممنوعه، مثل باقی ممنوعه ها، دلچسب ترند، بهتر اگر نه. حالا این که «خاطرهٔ دلبرَکانِ غمگین منِ» «مارکِز» به دل تو بنشیند یا نه، به حال دلت بستگی دارد]
خواستنِ چشمان تو ممنوعه بود
عاشقِ ممنوعه هایِ خواستنم
سعید رنجبر - ۱۱ مرداد ۱۴۰۲