به در و دیوار اتاق نگاه میکرد، چند ماهی میشد که غم مهمان سرزدهی این چهاردیواری شده بود. دستش را روی تن سرد و بیروح میز کشید، چقدر گرد و خاک گرفته بود. لبخندی ژکوند بر لبانش نقش بست. چشم به گل رز قرمز رنگش دوخت که دیگر جانی به تن نداشت. عزمش را جزم کرد و با دستمال گلداری به جان اشیای اتاق افتاد. مشغول گردگیری در کمدش بود که با یک حرکت ناگهانی در کمد را باز کرد و صدای شکستن در اتاق پیچید. روی دو زانویش فرود آمد. به تکههای ریز و درشت شیشهی عطرش نگاه میکرد و با هر قطره خاطرات تلخ و شیرین این یک سال را مرور میکرد. بوی عطر هر لحظه بیشتر حس میشد و قلبش انگار با هر استشمام تندتر میزد.
تمام احساسات را یکجا با بغضی که هر لحظه امکان داشت بشکند بلعید و با خودش زمزمه کرد: «عشق حتی در شکستهترین حالت هم زیباست.» همینطور که تکههای شیشه را جمع میکرد، با قلب و عقلش سر جنگ داشت. قلبی که فریاد میزد همه را بردار و داخل شیشهای برای خودت نگهدار. بگذار یادبود عشق و احساسات نابی باشد که برای اولین بار تجربه کردی. و عقلی که آرام نصیحتش میکرد گذشته را به دست گذشته بسپار.
جدال بالا گرفته بود و او تنها نظارهگر بود، ولی باید از قفس گذشته خودش را رها میکرد.

چه عذابی !
من باشم و دل…..
با عطر باقی مانده…..
بر روی پیراهنت……..