بهت گفتم :《 تنهایی ام اونقدر ها که فکر میکردم خوش نمیگذره، تنها نشستن روی نیمکت و زنگ تفریح هایی که بی کَس، میگذره از همه چیز سخت تره》
گفتی:《 تنهایی، ولی چیزایی بهت میده که ارزش داره، اگه با کسی باشی که همش رو مخته بهتره یا تنها بگردی؟ تنها حسن اش شاید آرامشش باشه؛ درکل من آدم درونی هستم. کلا از بیرون خونه خوشم نمیاد. اهل یخچال و دستشویی و تلویزیون ام ، هر کاری کنم یا هر جایی برم باز برمیگردم خونه.》
ولی خونه اگه امن نباشه؟ بهت نگفتم که خونه مون اونقدرا هم مثل خونه شما امن نیست. چون من هر روز بعد مدرسه مورد ارزیابی افراد خانواده قرار میگیرم. قراره جواب پس بدم که چرا این اتفاق افتاد یا اصلا چرا تقصیر کارم؟ و از یه طرف اگه خونه نرم کجا رو دارم که برم؟
من فکر میکردم که تنهایی خوب باشه ولی تنهایی گاهی اوقات جونم رو به لب میاره. من یه بار دوستای صمیمی ام رو رها کردم تا کمتر منزوی باشم؛ ولی هر روز بیشتر از روز قبل تنهاتر و منزوی تر شدم.
ای کاش میتونستم یه گلدون داشته باشم. گلدونی که خودم توش گل کاشته باشم و بعد بزرگش کرده باشم. مثل همون کاکتوس ای که تو داشتی و هرسال گل میکرد.