فاطمه السادات حسینی دیوشلی
فاطمه السادات حسینی دیوشلی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اجازه‌ بدین کمکتون کنم !




پیرزنی رو دیدم که در یک دستش عصا و در دست دیگرش بطری آبی داشت و در مزار شهدای گمنام ، مدام می‌رفت و می‌آمد و بطری را پر آب می‌کرد و هربار مزار یکی از شهدای گمنام را می‌شست ...


کمی بهش نگاه کردم ، خیلی سنش زیاد بود و دستاش می‌لرزیدن...
با تعجب رفتم جلو و گفتم :
سلام مادر جان ، شما با این سن و سال چرا چنین کاری می‌کنید ؟!
اجازه بدین کمکتون کنم .
با لبخند گرمی جواب سلامم رو داد و گفت : نه!
نیاز نیست مادر جون ، خودم انجام میدم .


از جوابش جا خوردم ، انتظار داشتم که قبول کنه و بطری آب رو بهم بده تا در شستن مزار ها کمکش کنم ، اما قبول نکرد .
دوباره با تعجب پرسیدم : حالا چرا همه مزار هارو می‌شورید ؟ چرا شهدای گمنام؟؟!


اونم مجدد با همون لبخند مهربونش جواب داد:
آخه مادر جون راستش نمی دونم کدوم مزار پسرم هست !!؟؟ ...
خیلی وقته که منتظرشم اما ...
جملش رو ناتمام میزاره تا وقتی که قطرات اشک روی گونه هاش سُر می‌خورن و جوابم رو دریافت ‌می‌کنم ...


شهدای گمناممزار شهدامادر شهیدانتظارمادرانه
دانشجوی جامعه‌شناسی‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید