زخم هایی هست که جای خالی شان گاهی احساس می شود.
زخم هایی که جای خالی، را در وجودت باقی می گذارند و ضایعه ای چرکین را در تو بوجود می آورند.
زخم هایی که پیش خود میگویی: "کاش حداقل یه شکلی، رنگی چیزی داشت"
زخم های که نمی توان برایش هیچ شکل و رنگ و بویی قائل شد، سر به بیرون می آوری و می بینی در این کارزار تنها نیستی و انسان های دیگری همچون تو هستند؛ آن هم، با زخم هایی متنوع تر و بیشتر.
ما کهنه می شویم و پیر و فرتوت اما این زخم ها همچنان برنا و سرحال به کار خود ادامه می دهند و به ریش سفیدمان می خندند.
روزی فرا می رسد که در میان کارزار بین ما و زخم هایمان یکی پیروز میدان است و چیره بر حریف،زمانی که آن روز فرا برسد پیروز میدان کیست؟
مجالی دراز باید برای رسیدن به پاسخ این سوال شگرف؛ لیک این را می دانم راجع به خودم حداقل،تا روزگاری که دادار بزرگ یگانه کردگار عالمیان بر زمین و زمان و دیو و دده حاکم است، هرگز افسار زندگی خویش را بر چنگال این اهرمن خون خوار نسپارم و تا پای جان و به پاس زحماتی که تمامی اعضا این بدن برایم کشیده است پاسدار این جسم و ذهن و روح باشم و در برابر این زخم ها با صبر و تحمل و توکل بر خداوند منان از پس این خان هم بر بیایم.
و در این روزها بیشتر از هر زمان پاسداری را تمرین می کنم تا بتوانم از مرزهای خویش فاصله بگیرم و بر مزرهای دگر فرود آیم.
چنین است ترجیح من بر روزگار
که خویشتن دار بایدی در کردار
که هرکه آگه ماند ز اعمال خویش
و را نام است، پاسدار خویش .
هفتم آبان ماه هزار و سیصد و نود و نه هجری شمسی.