دوباره در راهرو دانشگاه در حال پرسه پرانی بودم، تا از دور نگاره ای آشنا به رنگیِ چشمانم خوش نوشت. خودش بود. ابراهیم. گرچه ما او را به آن نام میخواندیم. اما همانگاریِ منش و رفتارش بود، که او را سزاوار این اسم میکرد. منش اش با آنچه میگفت و روایت میکرد، رو در رو در حال گفت و گو بود. تو میتوانستی این گفتگوی درونی را در چهره اش بخوانی.
نزدیک تر که آمد، با لبخندی بر لب، از حالِ امروزش پرسیدم. مثل همیشه موقع جواب، زمانی که لبانش حاشیه برمیداشت، محاسن اش به دو گوشه کشیده شد. سلام گرمش مثل مزه پنیر willie کاله که همراه با عسل و نان خشک خاش خاشی نوش جان کرده باشم، بر مذاقم با طراوت نوشت.
گفت:« جایت در کلاس خالی است. مثل اینکه حفره ای در ردیف اول کنده باشند.»
من:« دلمان برای گفته های شما از عالم مُثُل و تشریح شما از منطق صوری تنگ شده است. راستش هنوز هم از اینکه به جای اسم تان، جای خالی در لیست ثبت شده بود، ناراحتم.»
تنها استادی بود که از تمام ساعت کلاسی استفاده میکرد. سوالات را میشنید، انتقادات را میپذیرفت و عدالت اش واقعا طعم داشت. راستش در کلاس او بود که فهمیدم، درس را باید با استادش قضاوت کرد نه با نامش! کلمات فقط برای بازی ساخته شده اند و او این را خوب میدانست. برای همین هم بود که سالیان سال برای مهارت ورزی در این زمینه کوشیده بود. کلاس را با همین بازی، آشکارا دور دستانش میگرداند. دست به دست تمام بچه ها را دور میزد و به دهان هر کدام، انگشتی از حلاوتِ گفته هایش را میچشاند.
صد حیف که "ترم سه" بدون او خواهد گذشت.