گفتم:«همیشه دوست داشتم نوازندهی خوبی باشم. »
او: «من هم همین طور.»
من: «منظورم از آن نوازنده های با ساز و دم و دستگاه نیست ها!»
او:« پس؟ »
من:« دوست دارم با رشته های قلب فرد، با خودش با هم بنوازیم. یک هم سازی. یک هم آوازی. یک هم نوایی متفاوت که نشانی بر زنده بودن مان باشد. اینکه یک نفر برای جمعی بنوازد و همه تشویق اش کنند، صفایی ندارد. مهم با هم نواختن است.»
او: «چگونه ممکن است؟»
من: «تنها باید هم را بشناسیم و به هم اعتماد کنیم. اعتمادمان باید مزهِ پایان بدهد. پایانی به هربینوایی. پایانی که ارزش خواندن داشته باشد.»
او: «اما نمیشود به اکثر افراد اعتماد کرد؟ از کجا باید بفهمم فردِ درستم را پیدا کرده ام؟»
من: «تنها کافی است مدتی را با او سپری کنی. تک تک اَفعالش میشوند سندی برای بازخورد بعدی تو. »
او: «اگر دچار سوگیری یا قضاوت اشتباه بشوم چه؟»
من:« اگر دیدی مثل "ماز" پیچ در پیچ و تودار است، سوال هایت را هدفمندتر بپرس. سعی کن مسیر ذهنی ات را برای او رسم کنی تا ببیند میتواند در آن قدم بگذارد یا نه؟ »
او:« این خودش نوعی اعتماد نیست؟»
من: « میشود آن را نوعی آزمون دانست. مثل آزمون ورودی مدارس. خوبی اش این است که برای راه دادن آدم ها به درونت، فیلتراسیون پایستهای خواهی داشت.»
مهر۱۴۰۲