آخرین باری را که رو به روی دریا، زانوی غم به بغل گرفته بودم، را به یاد دارم. تنهای تنهای، کنار سنگ های بزرگی که کنار ساحل بودند به انتظار دریا نشسته بودم تا برایم موج بیاورد و من آنها را تماشا کنم. اما زیبایی موج ها را دوام نیاوردم. انتظار همیشگی، توانم را بریده بود پس با لباس هایم وارد آب شدم. موج ها اما، خیلی مهربان بودند. کم کم که با هم آشنا شدیم، زبانشان باز شد. به غم، دغدغه ها و گلایه هایشان که با گوش جان دل سپردم. کمی که مرا بیشتر شناختند، نگاهشان با اندکی قبل تفاوت پیدا کرد. سخاوت عاشقانه موج ها، زود پیوند دوستی مان را جوش داد. موج ها عاشق شنونده های خوب بودند. عاشق عاشق هایی که قلبشان آبی است. آدم هایی با قلب آبی، که برای ارزش ها، تداوم قائلند. نگاهم به نگاهشان بود. نگاه هایمان، جمله هایمان و حتی سکوت مان ما را به هم پیوند می داد. زخم های سینه ام را برایشان باز کردم. با غوغایی که بین شان بر پا شده بود، از نظراتشان پرسیدم. تعدادی گفتند: «زیبایی اما این ربطی به زیبایی ات ندارد.» دوست داشتم تا مدت ها کنارشان می ماندم. از کجا معلوم شاید لختی پس از دوستی مان، موج ها به من رقصیدن رو هم می آموختند. اما انکار این واقعیت که تنهایی ام حتی در آب هم حل شدنی نبود، غیر ممکن بود.
اما همچنان بدهکاری من به گروس ادامه دارد. او بود که موجب آشنایی و دوستی من و موج ها شد.