Saeed Hasani
Saeed Hasani
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

سه شنبه‌های گرم و پنج شنبه‌های سکوت

نم نمک داشتم از دانشکده دور می‌شدم. قدم‌هایم را که کمی تندتر کردم یه یکی از دوستان رسیدم. اشاره کرد که با استاد حکمت‌روان کلاسِ روش تحقیق دارند. به استاد خیلی مدیون بودم.
آن روزهای سردِ شروع با حضور او گرم می‌شدند. سه شنبه‌ها، نقطه‌ی اوج برگشتن من به مسیری بود که مدتی طولانی از آن دور افتاده بودم. تمام اعتماد به نفسی را که طی سالیان سال کسب کرده بودم، تیزهوشان، همچون خاک‌ِشیر کوفته بود و من حالا مثل مرغ پرکنده هاج و واج و ضربه خورده، هنوز ناهشیارانه به اطراف نگاه می‌کردم. نگاهِ گرم و حمایت‌های استاد، نفسِ گرم اعتماد را دوباره در ریه‌هایم‌ جاری ساخت. شریان‌های گلویم که گرم می‌شدند، حسِ زندگیِ دوباره در من جریان می‌یافت. یک حسِ آزادیِ مطلق که به نحوی دیگر برخورد با آن غیرممکن بود.
صحنه حضور و ‌شانس دوباره را که در مقابل خود یافتم، بی‌درنگ به سویش یافتم. چشمک وهمناک اما سیاهِ شانس، با برق چشم‌هایش من را به پریز کلاس استاد کوباند. در کلاس ایشان نمی‌توانستم بنشینم. شدت انرژی من را درجا می‌سوزاند. اهل تملق و خودنمایی نبودم‌. مهم هم نبود که دیگران درباره‌ام چه می‌گویند. همین تک جایگاهِ بیان شنیده‌ها و خوانده‌ها مسندی برای رهایی و شروعی دوباره شد.
امروز دوباره استاد را دیدم. سلام کردم و حالشان را پرسیدم. حضور قلب ام را هم با صمیمیت تا جای ممکن محرز ساختم. خوشحالم که آن سه شنبه‌ها بودند تا تصویر من از ترم اول دانشگاه را جور دیگری رقم بزنند. سه شنبه‌ها در هفته، عزیزِ دردانه‌ام شده بودند. البته در ترم‌های بعدی از بچه‌ها بابت ناخشنودی‌های احتمالی که از جانب بنده متحمل شده بودند، عذرخواهی کردم.
استادان متواضع که ولعِ یادگیری را در دانشجویان روشن نگه داشته و با چاشنی لبخند و شیرینیِ نگاهی که دارند دانشجویان را بدرقه می‌کنند، هیچ وقت فراموش نخواهند شد. پنجشنبه های ترم دوم با استادی دیگر داشتیم که نگاه هایش هنوز بر کمرم سنگینی میکند. اما از او هم ممنونم. درست است که پنجشنبه های استاد گرجی برخلاف سه شنبه های استاد حکت روان من را در سکوت غرق میکرد اما هنوز فضایی برای آموختن فراهم بود. یادگیری فرمول زمان و مکان نیاز ندارد، آن‌که در پی‌اش باشد، آن‌چه را که به آن نیازمند است، خواهد آموخت. آن پنج شنبه ها به من یاد داد که به نفس های گرم ام غره نباشم. هنوز تا مغزپخت شدن ام، مدت ها فاصله داشتم. نیاز من سکوت باید که باید از من شنونده خوبی میساخت. اگر میتوانستم سکوت شنیدن را تحمل کنم، دو واحد از درس زندگی را با نمره ای خوب پاس کرده بودم. اما هدفم پاس کردن نبود، سکوت شنیدن باید چاشنی تمام لحظه هایم میشد. همراهی که میتوانست آموزگار همیشگی ام باشد.


سکوتتجربه زیستنتیزهوشانآزادییادگیری
برای خواندن سایر نوشته‌ها می‌توانید به وبسایت من به آدرس saeidhasani.ir سر بزنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید