کاغذ را برداشتم تا هر چه میگوید را بر روی کاغذِ ذهنم نوشته باشم. اول مرا باور نکرد، وقتی گفتم در حال یادداشت برداری هستم. تازه نمی دانست چه عکاس خوبی هم هستم. در بین کلامش چند عکسِ ناب هم از خنده هایش گرفتم. اما نه برای یادگاری. چون به یادگار گذاشتن یا به یادگار ماندن را دوست ندارم. کلا هر چیز مرتبط با یادگاری، گونه هایم را یخی میکند. یخی یخی! عکس ها را برای نوشتن می خواهم. برای اینکه با جوهر خود فرد بر روی کاغذی، از خودش بنویسم. نوشته ای ماندگار.
دل اش توان زنده کردن دوباره ماجرا را نداشت؟ شاید هم از زنده کردنش می ترسید. به کمک اش شتافتم. در ابتدا هراسان به این طرف و آن طرف می پرید. اما به کمک دوست اش، کمی از معجون های نگاه مان به خوردش دادیم. آرام گرفت. خیلی انرژی داشت. معلوم نبود این حجم از ماده مصرفی را از کجا تامین و مصرف میکند!
خودش در حکم نیروگاه بود. یک سد ممتنع. البته خودش میگفت: «کوه» اما من از آن به عنوان سد یاد خواهم کرد. چرا سد؟ چون بعضی از لجبازی هایش که تازه او را دوست داشتنی تر میکرد، کار دستش داده بود. کار که چه عرض کنم، کمی بیش از خط خوردگی یک کاغذ. یک مُرکَب را کامل بر روی یکی از دفتر هایش چپه کرده بود. اصلا به او نمی آمد که گریه هم بلد باشد. اما بارید. دوستش بغلش کرد و من هم هاج و واج، هنوز بین زمین و آسمان، یک لنگه پا ایستاده بودم، و نگاه شان میکردم. تنها لحظه ای سکوت برای زدن ضربه نهایی به من کافی بود. حال بارانی اش به من هم سرایت کرده بود. دیگر نمی توانستم تنهایشان بگذارم. پیشنهاد دادم برویم بنشینیم. برخورد جدی من با اوضاع همیشه کار دستم می دهد. دوست داشتم با هم بارانی شویم اما خیس شدن توسط قطره قطره مروارید هایش برایم در حکم مُسَکِن بود. آرام ام کرد.
به او گفتم : «از کلمه "کمک" بدم می آید و میدانم که میدانی. هنوز آنقدر کوچکم که این کلمه در هستی ام جا نمی شود. پس بیا جمله سازی کنیم. من میشوم سکوت و تو معنا دهنده این سکوت بشو. اینطوری با هم مینوازیم. نواختنی از سر جوشش.»➕
پرسید: «باید از چه بنوازم؟»
من: «از خودت؟از اینکه دنیایت در باب کلمات چگونه جا میشود؟»
جمله سازی برایش سخت بود. چند بار با تلخی از او خواهش کردم برایم جمله سازی کند. تلخی ام را چشید اما با شیرینی پذیرایش شد. دوستان کیک خورده بودیم.➕ هر چند وقت یکبار گرد هم می آمدیم تا از داستان هایمان برای یکدیگر بگوییم. برای یک مشاوره دوستانه! دوستی مان تثبیت شده بود. با اعتماد متقابل، تک تک آجرهایش را خودمان روی هم گذاشته بودیم. تا دقایقی، پشت در ایستاده بودم تا من را به داخل راه دهد. لختی گذشت تا یخ هایمان آب شوند. اعتماد دوباره اش مثل یک آب آلبالو تگری در ظهر تابستان به جانم چسبید. پس کم کم آغاز کردیم به جمله سازی، قدم به قدم، سه نفری. من، او و دوستش!
تک تک جمله ها را که کنار هم گذاشتیم، داستانی شروع به شکل گرفتن کرد. من هم شدم راویِ داستان.
صداقت و یک رنگی اش من را لرزانده بود اما همچنان از دست انتخاب هایش دمغ بودم. لجاجت او، من و دوستش را کلافه کرده بودم. بهت زده مثل قحطی زده ها، به چشم مانش، چشم دوخته بودیم با یک سوال واضح :« چرا نمی بینی این ظلمتی را که برای خودت بر پا کرده ای؟»
میدانستم برای آدم ها خیلی ارزش قائل است. پس باید اول از آدم های زندگی اش میگفتم. باید خوش طعم و جاافتاده میبود تا آن را شایانِ استقبال بداند. پس آنچه برای آماده کردنِ یک روایتِ سوخاری و تهدیگی نیاز بود را را ذهنم به صورت مجازی سفارش اش را ثبت کرد:
«آفتاب بودی. از آن آفتاب های گرم. خیلی خیلی گرم! چون دست به گِلَت هم خوب بود، از چندین سال پیش به تعداد زیادی سفال برای خودت ساخته بودی. (تعریف من از روابط بین انسانی، سفالگری بود.)در اَوان، آدم ها برایت با مداد کم رنگ مینوشتند. پس از مدتی که برایت رنگی میشدند، به عنوان اِسانس بعضی را به لحظه هایت اضافه میکردی. خاکی که میشدید، سرو و روی شان را می شستی. میگذاتشی گل شوند. گلیِ گلی! با گل های مرغوب تر، گل بازی میکردی. به تدریج، گِل ها ها شکل میگرفتند. آنها را با طعم محبت ات لبریز میکردی و زیر آفتاب نگاه ات گرم شان میکردی. تا امروز صد ها سفال ساخته ای.
اما چنان که امروز بارانی هستی، سفال هایت را مریض کرده است. بعضی که طاقتشان طاق شده است، شروع به شل شدن کرده اند. فقط تعدادی که خوب پخته شد بودند تا به حال دوام آورده اند. آیا حاضر نیستی این کشتی های را که مدتی است در طوفان زندگی ات لنگر انداخته اند، نجات دهی. اگر دست نَجُنبانی دیر میشود! این ها همان کشتی هایی هستند که مدت ها برای ساختن شان زحمت کشیده بودی. به همین زودی تسلیم رها سازی شان شدی.»
کمی که نگاهش جان گرفت. زانو هایش را در بغل گرفت. فهمیدم از شنیدن داستانک اول برایش جواب داده است. پس نوشتن را ادامه دادم:
یک شهربازی هستی با یک عالمه اسباب بازی. آدم ها خواهان ات بودند چون برای بلیط هایی که میفروختی ارزش قائل بودی. وقتی کسی را راه میدادی آدمی از شَهرَت شود، قطعا فیلتری برای انتخاب اش وجود داشت. تا اینکه این فیلتر ها، از کار افتادند. آلوده شدند یا شاید هم بی تفاوتیات این کار را دست شان داد.
بعضی آدم ها قدرنشناس بودند، نمک خوردند و نمکدان شکستند. اما حاضر به حذف انها نشدی چون دنبال آزار دیگران نبودی. قانون به قانون، ایده آل هایت را زیر پا گذاشتی تا همین امروز که شَهرَت را هرج و مرج گرفته است. چرا حاضر نیستی از دست این افراد خلاص شوی؟
شاید جوابش در سرخی ات باشد. از زمانی که تصمیم گرفتی تا پناهی بر بیپناهی دیگران شوی. اما سوال ما اینجاست باغچه بان زندگی های دیگربودن از زمانی که میتوانی برای نهال کاشتن در زمین های بارور خودت بگذرانی، نخواهند کاست؟
شهرت، چهارفصل دارد. چهار فصلِ همزمان. در همین حال که بخشی یخ زده است، بخش دیگری کاملا خشک و گرمسیری است. درخت های ریشه دارت در کم آبی به سر میبرند در حالیکه تو در حال تلاش برای کاشتن گل سرخ در زمین های یخ زده دیگران هستی. تازه نه زمین های یخ زده خودت، زمین های یخ زده دیگران! آن هم گل سرخ در این یخ زدگی و سرما! آخر چرا اینقدر لجبازی؟
آدم هایی که به سبب معرفتشان به شکل درخت درآمدند تا با تو بمانند و در تو ریشه دوانی کنند، امروز در حال جاری ساختن آخرین نفس هایشان در بخشی از وجود تو هستند. چرا آنها را نمی بینی؟
نمک نشناس ها امروز آزاد آزاد راه می روند. شده اند بابت آشفتگی ات. سراسیمگی ات. وانهادگی بی پایانی که نشان از (save) ذخیره کردن بی پایان دارد. چرا تعدادی را به سطلِ زباله روانه نمی کنی تا کمی بتوانی آزادانه تر نفس بکشی؟ باید از ذخیره کردنِ بی نهایت دست بکشی. باید این واقعیت را که آدم ها قرا نیست تا انتها با ما بمانند را بپذیری. آدم هایی که بر روی دیوار های شهرت را با رنگ قرمز نوشته اند را باید پاک کنی؟ سیاه و سفیدشان کن تا رنگی شان، حسرت به دلت نگذارند. سپس سیاه و سفید ها را از کانال هایت پاک کن.
پرسیدی: «خب راه حل چیست؟ بلاک(block) شان کنم.»
من:« چرا که نه! همگی شان را تک تک، پرونده بهبقل کن. اما آرام آرام! نه اینکه یک شبه.»
پرسید: «چگونه ممکن است افرادی را که زمانی دوست داشته ای به این سادگی پاک کنی؟»
من: «ساده نیست. اما چون قطعا "خودت" برایت در اولویت قرار دارد، باید این کار را انجام دهی. تصویر هایی از فرد که در آینه هایت ماندگار شده اند، را با پتک ریز نکن. ریزتر میشوند و مثل هزاران سوزن، تمام هستیات را سوزن سوزن خواهند کرد. بدنت با یک کرختیِ عجیب سرشاخ خواهد شد. به جای پتک به دست شدن، آینه هایت را پاک کن.» هُرم گرمای نگاهش که بدنم را در آن نسیم دل انگیز پاییزی گرم کرد، متوجه شدم داستان ام به جانش چسبیده است.
مهر۱۴۰۲