Saeed Hasani
Saeed Hasani
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

شکارچیان روح (بخش۲)


(بخش دوم) حکایت این سینه دردگین
وقتی بغض گلویت، تو را در خودش غوطه ور می‌کنه ، در لحظه فقط یه سوال از خودت می‌پرسی ، که آیا هنوز هم حواسش بهت هست. هنوز هم مثل قبلنا مثل یه کوه بی عظمت پشتوانه اته؟
هر بار که بعد از مدتی خسته میشم و به بیراه میزنم وقتی دوباره بر میگردم به سمتش و خودش دستم را دوباره با گرمی میفشاره فقط ازش یه چیز می‌خوام و اون اینه که تنهام نگذاره ، واقعیتش از تنها ماندن بدون او میترسم. آن روز نرسه که در تاریخی مطلق آلوده شم و قلبم دیگر هیچ حسی نداشته باشه. میترسم خیلی میترسم ، مدت ها خودم را در انجام خیلی کار ها محدود میکردم تا هیچ عاملی منو از خودش دور نکنه اما تنهایی و شکست های پی در پی زندگی کار خودش را کرد. باند جداناشدنی ما را از هم گسلاند.
کاشکی میدانستنم برایم چه در سر می‌پروراند. کاشکی بهم میگفت راهت پاکه، تنها نیستی، کنارتم مثل شیر. اما خودش بهتر می‌دونه که سکوت هایش حرف ندارن. اینقدر صبرش زیاده که زمان در برابرش بی معنا است.
هر چه زمان بیشتر مرا در خودش غوطه ور کرد، افراد مختلف با روش های مختلف منو بابت اطاعتش سرزنش کردن اما عشقش آنقدر برام آتشی بود که به این سادگی ها رهایش نکنم. خودم از گوشت و پوست حس میکردم چقدر دوستم داره اما بعضی مواقع فراموشش میکردم.
هر چه بیشتر می‌گذشت احساس میکردم بیشتر قلبم داره از دست می‌ره ، از خودش شکایت گر بودم که چرا این همه امیال غیر منطقی را یه جا وارد روانم کرده به طوری که کنترلشان از دسترسم خارجه. ناراحت و نالان در کوچه های تاریک وجودم پرسه میزدم به امید اینکه شاید کورسوی امیدی، خودش را باز به من نشان بده. گفت اگر در حقت بی عدالتی هم شده خودش عادله، غیر ممکنه زیر حرفش بزنه. ازش پرسیدم پس جواب زحمت های چندساله یه نوجوان چی میشه. کسی که بهترین سال های عمرش را صرف بندگی تو و استفاده درست از زمان اش کرده اما بی عدالتی ها و نابهنجاری ها او را از رسیدن به جواب زحماتش بازداشتند. از بیرون مایه‌ی سخره خاص و عام شد اما دم نزد. به روش نیاورد که انگار حتی بعضی جاهای مسیر حتی حس کرد که تنهاش گذاشتی و درهات رو بر رویش بستی.
همان فرد دوباره اینجا ایستاده ، قامت عمودش رو به درگاهت خاضع، چشمانش خیس و دست هایش پر از خواسته های گوناگون اما این دفعه فقط فقط یک چیز میخواهد و آن اینکه هر چیز و کسی را ازش میگیری نعمت هم نفسی با خودت را ازش نگیری. هر بار که در برابرت زانو میزند بغض گلویش را پاره پاره میکند ، وجودش را پر از آه و قلبش را پر از درد، اما چشم هایش به این راحتی نمی بارند تا سبک شوند چون آلوده اند به تمنای این دنیای خاکی .
هرچه میگذرد به خود میگوید توکل کن به خودش حتی تنها ترین لحظات با وجود او دیگر تنها جلوه نخواهد کرد. از خودش بخواه هر چه دل تنگ میخواهد. آه که از دست این دل ناراضی خسته شده ام . توانم را بریده و طاقتم را طاق کرده است . دیگر نمی خواهمش. گرچه مهربان است و صبور و آزرده مند اما اخیرا شعله ور شده است. این شعله های خانه خراب کن تا همه هستی اش را نسوزانند، بی خیالش نمیشوند. کی و چگونه این هیولا را به خود راه داد نمی‌داند. اما کار به جایی رسیده که انگار این دیو ستبر همه خانه را غصب کرده است. هر چه را میخواهد را دارد میسوزاند و جلو میرود. آخر کسی نیست به این عزیز، آقا یا خانم دیو بگوید باباجان حال این دل بس خراب است که دلیلی برای ویرانگی توسط تو نمی خواهد.
اخیرا در کشورمان سنگ روی سنگ بند نمیشود. حال دل همه زار است و خون. قبلا فقط دل هایشان خون بود اما حال، شکم هایشان هم خالی است. گفتنی باشد الان زمان گفتن است . گفتم فقط بگویم که اگر زودتر دست به کار نشوی این مردم نازنین از دست رفته اند اما هنوز امیدشان به تو را با هیچ چیزی به هیچ قیمتی در یک ترازو نمی گذارند. گر چه سست شده اند اما پای از قدم برداشتن در راهت نگذارده اند.
یه نگاهی حواله شان کن با معرفت! داغان داغان اند. کبود کبود. دیگر جای سالم برایشان باقی نمانده است. راهی برای رفتن آسان از این دنیای خاکی برایشان نگذارده ای . به ناچار با این وقایع دست و پنجه نرم میکنند.
تا چند روز پیش فکر میکردم فقط حال مردم است که مثل ماهی خمیده و مژمرده نفس نفس زنان در کف آخرین قطره های باتلاق ها و دریاچه ها به بالا و پایین میپرد، اما حال میفهمم که حال ایران، زار است حتی خودش نیز به حال خودش نمی‌تواند بگرید، بس دلش پاره پاره و تیره گشته دیگر امیدی در ادامه دادن به سبک گذشته نمی‌بیند. مگر ایران به جز مردمش است.
اخیرا همه از رفتن و رها کردن هر چه داشته اند در پشت سر صحبت میکنند. خیلی زور دارد به زور از خانه ات بیرون ات کنند. انگار خار شده ای اما هنوز تن به ذلت بیشتر نداده ای. این جمله هم بسیار شنیده می‌شود «اینجا ، ایران است دیگه» وقتی این جمله را می‌شنوی انگار که در یک زمان واحد ، غرور و وجودت را خرد و خاک شیر کرده باشند. از خود میپرسم هنوز هم امیدی است و فقط یه پاسخ می‌یابیم «وقتی همه چیز رو به بدتر و بدتر شدن میرود ، شاید به این معنا باشد که همه چیز نزدیک به انتها ی خود هست »
نظر شما چیست؟

دلدنیای خاکیغوطه ورایرانکار
برای خواندن سایر نوشته‌ها می‌توانید به وبسایت من به آدرس saeidhasani.ir سر بزنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید