لیلا آمد و اول از همه بقچه اش را باز کرد. چقدر آرام و دلنشین با من سخن گفت. مثل رویا، دیدنی و مثل کوه، تکیه کردنی و چون باران، مهربان و خواستنی! خوابم تعبیر شده بود. خود او بود.
تنها صدای خودرو های بیرون پنجره است که میتواند من را از او جدا کند. بوقِ ماشین ها مثل سگ های وحشی من را گاز میگیرند. گاهی جای زخم هایشان را فراموش میکنم. زمان هایی که آشفته و پرضرب قدم برمیداری، میخواهم تا ابد در آغوشت غرق شوم. از من میپرسی:« از تنهایی خسته نشده ام؟» متاسفم که همچنان برایت جوابی ندارم. فلسفه باف که باشی همین میشود دیگر! سر خودت را هم کلاه برفی میگذاری! و آن را از پشت سرت تا جلوی چشمانت پایین خواهی کشید.
آبیاری نهال هایت را هم که به من سپرده ای. آخر تو که میدانستی مثل آب، بدون آنکه بگویی به سمتت کشیده خواهم شد. پس چرا گفتی؟
اگر همسفر خواستی من را هم مطلع کن.
قول میدهم تک تک لحظه ها را با هم به مقصد برسانیم.
و جمله هایت را که در بشقابم میریزی.
من، قاشق و چنگال به دست، مشغولِ حفرِ قنات در آنها خواهم شد.
تا تابستان های بلند را در کوتاهی ات، دوام بیاورم.
کاشکی در آن گرما چون پارچهِ نخی پس از شستن، آب نمی رفتی.
مو، مشکی، لباس، مشکی، مَنِش، مشکی
و تازه میپرسی:« چرا مشکی میپوشی؟»
به تو رسیدن خستگی دارد و از تو دور شدن دِلمُردگی.
آخر چرا نمی مانی تا آنچه را با هم نوشتیم ماندنی کنیم.
و جای خالی ات را فقط خودت توان پر کردن داری.
نزدیکِ ظهر است و من هنوز در انتظارِ تو نشسته ام.
تنها تو، من را با تمام تاریکی هایم، پذیرفته ای.
کوهستانی و من بادم.
چه لذتی دارد وقتی میشنوم بلند بلند من را دوباره میخوانی.
از تو که فاصله میگیرم، بر زیبایی ات با هر قدم افزوده میشود.
مانا هستی و همراهیِ کوتاه با تو، من را برای انتظاری طولانی تر آماده می سازد.
فقط از شمع باید پرسید:« برای دیگری سوختن چه حسی دارد؟»
شده ام دری که فقط به سوی دیگران باز میشود.
خودم را تنها گذاشته ام تا به تاریکی خیره بماند.
تا با تو بخواند.
آبان ۱۴۰۲
منظور از لیلا در این نوشته، شب (night) میباشد.