وقتی زندگی از همه طرف مشت و مالت میدهد و حتی فرصت آخ گفتن را هم برایت باقی نمی گذارد، تو ازش نمی پرسی چرا؟ چون شک نداری که اگر بهش غر بزنی، یه دسته دیگر از آن سبزی های گِلی اش در سفره ات خواهد گذاشت. پس با سکوتِ سنگینِ نگاهِ ثابتات ازش میپرسی:« زندگی، با این همه بی قانونی هایت، اگربهشت و جهنم وهزار تا چیز دیگر که کنارت میچینند درست باشد، من باید چی کار کنم؟» قلب درد گرفتم اینقدر که در تضاد زندگی کردم. کنار من در تک تک لحظاتم یک شیطان گذاشتی هم در درونم و هم در بیرونم. (خود شیطان و هوای نفس) بعد انتظار داری در همه آزمون هایت هم ۲۰ بیاوریم. خدایا، مشیت ات کمر شکنه! نه یک رقمه بلکه چند رقمه!
آخر چی درسته؟ خودم هنوز ماندم. آن چیزی که دلم حکم میکند همواره با قوانین ات سرِ جنگ دارد! قیمت این اختیاری که به ما دادی خیلی گرونه! کاشکی مثل فرشته ها اختیاری نداشتیم تا درخور نعمت هایت، پاسخ گویت باشیم. آیا امکان پذیر است که نفسمان را در قرن ۲۱ پاک کنیم؟(تهذیب نفس) کاشکی هر چند وقت یکبار، یه نور بالا میزدی که میفهمیدیم هنوز هم داری ما را می پایی! و تمام باور هایم شده اند چون چراغ های چشمکزن. خاموش، روشن. خاموش، روشن. حرکت بین دوقطب را دوست ندارم. البته تقصیر کمال گرایی هم هست. در حد اینکه فقط کاری را انجام بدهم، من را راضی نگه نمی دارد. این مورد است که همه چیز را بدتر کرده است. واقعا نمیدانم چرا؟ اما آیا "دین" عامل ناشادی است؟ یا این تفسیری است که در جامعه ما، در ذهن مردم چنین معادلی پیدا کرده است؟
چند وقت پیش در درس فلسفه، در حال بررسی زندگی چند اندیشمند بزرگ مثل ابن سینا و ارسطو بودیم. آخر زندگی هر کدامشان به عرفان ختم میشد. انگار آنها هم بعد از یک عمر زندگیِ علمی فهمیده بودند که ، هیچ راهی برای شناخت هستی وجود ندارد به جز منبعی که ریشهای از باور های الهی دارد.