ویرگول
ورودثبت نام
Saeed Hasani
Saeed Hasani
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

نصف آبی، نصف زرد

چند روزی بود که منتظر بودم قدم هایم به قدم هایش برخورد کنند. در اصل برخورد که چه عرض کنم، منتظر تصادف بودم. امروز اما از خوش اقبالی من، همان لحظه که کلاسمان تمام شد. قدم زنان پا در کلاس گذاشت.
مثل صدای چیپس، لبخندش در ذهنم شکست‌. چند تکه شد. خورده هایش را جمع کردم. نزدیک تر آمد و بر روی صندلی نشست. تکه ها دوباره از دستم رها شدند. این دفعه ننشستم تا جمع شان کنم؛ چون تا دقایقی دیگر، نه تنها خنده بلکه سایرین هم باید در صف شکسته بندی قرار می‌گرفتند. آخر یک فرد تا چه اندازه ریشه در خاک دارد. ریشه های او اما نه تنها در خاک بلکه تمام هستی اش را گرفته بودند. همین ریشه دواندنش بود که کم کم به جانت سرایت میکرد.
خواستم از او و چهره اش یادداشتِ تصویری بردارم. اما می‌دانستم که از عکس گرفتن خوشش نمی آمد. ادامه دادماز تلخی ها و شیرینی هایت بگو؟ چه خبر ؟ حال دلت چطور است؟دوست داشتم بدانم، بر آسمان امروزت چه مینویسی؟»
گفت:« مشکل هم همین است دیگر، با اینکه شلوغم اما در روایت کم آورده ام
سکوت تلخی تورا فراگرفته بود. سعی کردم سکوت ات را کمی بلرزانم یا حتی اگر شد کمی او را بخندانم، اما او حتی به سختی تکان می‌خورد.
ادامه دادی:« آشفته ام. به نظر می‌رسد که روزگار من را از فریم اش شسته باشد. وانهادگی امروزم را علتی برایش نمی‌یابم
پرسیدم:«چرا؟ آخر چهره ات که شکفته به نظر می‌رسد
او:« این فقط کاور است
من:«مشکلی در کلاس ها یا در خانواده وجود دارد؟»
او:«نه.»
من:« پس؟»
او:« فکر کنم ملال گازم گرفته است
من:« ملال چه کسی را گاز نگرفته است ؟»
او:« حوصله ی دانشگاه ندارم و میخواهم به یک مدت طولانی به خواب بروم
دوست داشتم بتوانم کمک اش کنم، اما هنوز راه حلی برای همین مشکلِ خودم هم نیافته بودم.
....
از تو پرسیدم: «دنیای ات چه رنگی است؟ میشود برایم توصیف اش کنی؟»
گفتی: «نصف آبی، نصف زرد»
قافل بودم. قافل از بی‌رنگیِ دلت که همان برای اثبات‌ات، هزاران بار کافی بود.
تو اما همیشه من را جدی گرفتی. برایم از اتاقت عکس فرستادی. واقعا همان که گفتی بود: نصف آبی، نصف زرد.
همین است دیگر، پیش بینی شدنی نبودی و نیستی که خواستنی شده ای. پیش بینی شده ها کسالت بار میشوند. اما شما! حتی سخن هایت تلخ هم باشند بر جان مینویسند‌‌. نویسنده هستی و خودت خبر نداری.
یادت هست آن روز در پارک، آفتاب را دور زدیم اما آفتاب هم ما را دور زد. حکایت آفتاب و دور زدن هایش باعث شد صورت ات را از زوایای گوناگون با نورپردازی های مختلف ببینم. آن روز یه عالمه نقاشی کشیدم. با اینکه همه شان سپید اند اما رنگی اند‌‌. حتما می‌پرسی چرا با رنگ سفید؟ چون فقط همین رنگ برایم مانده است. خوبی سفید این است که فقط، خودت نقاشی ات را میبینی و بقیه نمی‌توانند قضاوت ات کنند. نقاشی ها اما سنگین بودند، میخ و منگنه کافی شان نبود. در ذهنم غرق شدند. ته نشین شدند. ماندنی شدند. آبی تر شدند. آبی آبی!
با اینکه قهوه دوست نداشتی و کیک هم جزو خط قرمز هایت بود. نه نگفتی.
گفتی: « بهتر است از خط ممتد قهوه ات بکاهی، وگرنه قهوه ای خواهی شد
پس از آن روز، خط قهوه ام، یک سوم شده است. درباره قهوه درست میگفتی. پس از چند روز دوری از او، زندگی مزه دیگری داشت. مزه ای با تلخی و استرس کمتر.
چرا دروغ؟ وقتی دوستیِ تو با کتاب را می‌دیدم، و دوستیِ پاره پاره شده من و کتاب که زمانی جان داشت، یه کمی حسودی ام میشد. حسودی‌ای گرم و شیرین. حسودیِ ماهی‌ای که در گل هایِ یک رودخانه نزدیک به خشکیدن، دست و پا میزند. اولین کتاب را که با تو شروع کردیم، دیگر ادامه ندادن ظلم به نظر می رسید. نمی دانستم با لطف ات من را آواره تر خواهی کرد. وقتی میخوانم، باید بنویسم. و همین بود که نوشتن،سامانی شد بر بی سامانی ام.
یادم می آید یک زمانی در دفترم یک خط در میان مینوشتم. بعد از مدتی دیگر یک خط در میان ننوشتم.‌ چون شاید نگران ناراحتیِ خط های یک درمیان نانوشته بودم. آن روزها، من و خط، دوست های جون جونی بودیم. من که آنها را نمی‌نوشتم، آنها من را می‌نوشتند. اما از دهم به بعد دوستی مان رنگ گسیخت. بی رنگ شد.
داستان خودم و خط را گفتم تا اشاره کنم:«مهم نیست چند خط با هم فاصله داریم، تا زمانی که دوستی مان دوطرفه است، شاید زنگ بزند، ترش شود، پوسیده شود، قدیمی شود اما منقضی نخواهد شد.»
از آن مسافرهای واقعی بودی. مسافر هایی که تا ایستگاه آخر از اتوبوس پیاده نمی‌شوند. شاید هم تا نزدیکای ایستگاه آخر! من اما دوست داشتم همنشین یک مسافر واقعی تا ایستگاه آخر باشم. ای کاش رنگ آسمان های مردم داخل اتوبوس هم، مثل خود اتوبوس، سفید بود. تا پشت دیوار های همدیگر را خط خطی نمی‌کردند‌. اتوبوس هم علاوه بر کلاس ها، با ما راه نیامد. ما را با چند خط فاصله از هم نشاند.
...
بچه ها به من میگفتند:«ساعتی!» چون سر ساعت می آمدم و سر ساعت هم میرفتم. اما اخیرا به نظر میرسد که دانشگاه هوایی ام کرده است. نه مکان و کلاس هایش که دل خوشی از همه کلاس ها ندارم، بلکه فقط به خاطر دوستان! میدانم دوستی کلمه سنگینی است اما یدک کشی اعتبار یک معنی با کلمات نیست، خود فرد است که به کلمه هویت میبخشد. طیفی از کلمات در مقابل دیدگانم گذشتند تا بتوانم معنایت کنم، اما در لغت نامه ها یا بر روی صفحه جا نمی شدی که از تو بگویم. پس از تصاویرم گفتم که هر چند بی رنگ اما سنگین اند.

مهر ۱۴۰۲

دوستیروابط اجتماعییادداشت برداریداستانکآبی نصف زرد
برای خواندن سایر نوشته‌ها می‌توانید به وبسایت من به آدرس saeidhasani.ir سر بزنید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید