بیش از چند سطر نمانده بود. از او خواستم حداقل برای نوشتن این چند سطر من را همراهی کند. تنهایی را دوست نداشتم. برایم به تنهایی انجام دادن فعالیت های مرتبط با یادگیری خیلی سخت شده بود. اما او حوصله نوشتن نداشت. قبلا به من، کمتر سخت می گرفت اما این بار همه چیز فرق داشت. او عوض شده بود. به دنیای او رنگ دیگری زده بودند یا شاید هم خودش دنیایش را رنگ کرده بود. یادم می آید به من می گفت :«تنهایی بد است. بهتر است بیش از این تنها نمانی. برو بیرون. قدم بزن و بنویس. قدم بزن و بخوان.» اما من همواره دنبال بهانه آوردن بودم. او را نفهمیدم. هیچ وقت نتوانستم با نگاه او به اطرافم بنگرم.
گاهی، ناآگاه، از اطراف فیلم میگرفتم. ترتیب وقایع را ضبط میکردم و دوباره و چندباره آنها را مرور میکردم. تعداد کمی را در کشوهای ذهنم میگذاشتم تا تازه و زنده باقی بمانند. درباره نگاه، راست میگفت. وقتی نمی توانی وقایع و آدم ها را خوب به هم بدوزی، احساس خواهی کرد جمجمه ات مثل گلدان های گلی در حال ترک برداشتن است. دوزنده خوبی بودن نعمتی است. آشفتگی هایت را سامان خواهد بخشید. برای افراد، وقایع، مکان، زمان و ... مترادف برمیگزیند. آنها را کوتاه میکند. سرو ته شان را میچیند تا در پوشه هایت جا شوند.
چندی از پوشه های اخیر من:
۱) ریشه هایت را که به بهانه هوا خوردن از خاک درمی آوری، شروع به پوسیدن میکنند. بویش اول به مشامت آشنا نیست. اما با هم خو خواهید گرفت. تیزی اش ته حلق ات را خواهد سوزاند. از رخت آویز وارونه آویزانت خواهد کرد، تا خشک شوی.
۲) وقتی دروغ گفتن خط قرمزت میشود. حواست نیست که خودت هم بخشی از خط کشی هایت خواهی بود. آجر روی آجر، دروغ هایت را روی هم میچینی. حتی با نگاه کردن هایت هم به خودت دروغ میگویی. میبینی مالکیت چه کیفی دارد. خانه ای که از دروغ برای خودم ساخته ام. کلیدش قلمبه در جیبم، بیرون زده است.
۳) بعضی آدم ها ریشه در خاک دارند. صبح تا شب با آنها راه بروی. تشنه شان نمیشود. با خنده هایشان، شاخک های تعجب ات را میچینند. نگاه ات را خاک میکنند. نگاه ات جوانه میزند. رنگ گرفته است. رنگ و بوی آنها را میدهد. به تعداد آدم های نزدیک به ما، در زندگی هایمان، نهال برای پرورش و بارور شدن داریم. هر چه تعدادشان بیشتر باشد، رسیدگی شان سخت تر خواهد شد اما قطره قطره عرق هایت را زمانی که محصول بدهند، پاسخ خواهند گفت. زمانی میرسد که خودت را رنگی رنگی میبینی. وقتی جنگل شوی، نگاهت به درازای دریا خواهد بود. هم آبی و هم فراخ!
۴) وارونگی شده است آفت این روز های من! دانه به دانه نهال هایم را از ریشه درمی آورد و قاه قاه به صورت از هاج و واج رنگ و رو رفته ام، میخندد. شاید آپارتمان نشینی من را وارونه کرده است. مسموم ام کرده است. کلیه هایم را از برق کشیده و من را به دستگاه دیالیز وصل کرده است. سمی شدن واگیر دار است. ماسک زدن و ضدعفونی کردن هم برایش جوابگو نیست. اما اگر توانستی به جای ماسک، برای همیشه چشم بند بگذاری، خودت را بیمه کرده ای.
۵) حجاب گرفته ام. حتی برقع ام را هم پایین انداخته ام. اما جوابگو نیست. نگاه هایشان است که مرا مبتلا میکند. تب کرده ام. درمانی ندارد. پرنده را هم دائم به خاطر زیبایی اش در قفس نگهداری، همین بلا بر سرش خواهد آمد. به او لطف نکرده ای، بلکه حیاتش را بی معنا کرده ای. زندگیِ نامُرده!
۶) از بالا که به آدم ها نگاه کنی، زمین میشود مثل تخته نقطه بازی! پر از نقطه های سیاهی که مثل شپش به این طرف و آن طرف لگدپرانی میکنند. خوبی اش این است که در سطح میکرو دیگر نمی توانی، قضاوت شان کنی.
۷) روزی چندبار خودم را وزن میکنم تا ببینم سنگین تر شده ام یا نه؟ دوست دارم سنگین باشم تا سریع در نگاه های دیگران ته نشین شوم. مثل یک فیلم نوآر در خاطره هایشان بمانم. (Film noir)
۸) هر چه دست و پا میزدم افاقهای نمی کرد. مثل لاک پشتی شده بودم که من را وارونه روی زمین گذاشته اند. باید منتظر رهگذری می ماندم تا وارونگی ام را اتو کند. انتظار طاقت فرساست مخصوصا اگر برای اتوبوس باشد. حداقل آدم ها گرم اند و دلپذیر، اما اتوبوس تو را در شلوغی اش خفه میکند. تلاطمی تمام ناپذیر!
۲۰ مهر ۱۴۰۲