Saeedkhodayari
Saeedkhodayari
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

اوضاع هر لحظه می‌تونه عوض شه

اوضاع هر لحظه می‌تونه عوض شه.

با آن کفش‌های دوزاری از‌بس خیابان‌ها را بالا پایین کرده بود، خون‌آبه تاول باعث شده بود جورابش‌ خیس و گرم شود. نا‌امیدی باعث شده بود سرش را با بی‌حوصلگی به اطراف بچرخاند. ایستاد و بوی چربی‌ که از فن بیرون رستوران می‌آمد درگیرش کرد. به در ورودی که می‌رسیدی، عطر خوش زعفران و کباب بلند می‌شد. چشمانش ریز شد و با گوشه چشمش نگاهی به داخل انداخت. نما داخل سالن کمی مشخص بود ولی نمی‌توانست همه‌چیز را ببیند.

وارد شد اما کسی نبود. دیوار رستوران، از آینه کار شده بود و هرجای سالن می‌توانستی خودت را ببینی. خودش را می‌دید اما اهمیتی نداشت. زبان‌ش از خشکی به سق‌ش چسبیده بود. به پیش‌خوان رسید و غذای بسته‌بندی شده که صاحبی‌هم نداشت را دید. چپ‌و‌راست را بالا پایین کرد تا همه‌جا را برانداز کرده باشد. وقتش که شد، به هیچی فرصت نداد و با آن به ظاهر کفش‌ها از در خارج شد تا به جای امنی برسد. گربه‌ها از صدای بلند نفس‌هایش کوچه را برای او خالی کردند. کنار سطل‌آشغال ایستاد. عرق به چشم‌هایش رسیده بود و تلاش می‌کرد نفس‌هایش را عمیق‌تر کند تا سر‌حال شود. بعد از باز کردن بسته‌غذا، عطر برنج‌وزعفران زیر بینی‌اش چرخید و با ولع، دستش را تو برنج فرو کرد. دهانش را باز کرد تا برنج له شده تو دستانش را قورت بدهد که چشمش به دیوار افتاد و خشکش زد.


دزدیگرسنگینویسندهبرنج‌و‌زعفرانبیحوصلگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید