اوضاع هر لحظه میتونه عوض شه.
با آن کفشهای دوزاری ازبس خیابانها را بالا پایین کرده بود، خونآبه تاول باعث شده بود جورابش خیس و گرم شود. ناامیدی باعث شده بود سرش را با بیحوصلگی به اطراف بچرخاند. ایستاد و بوی چربی که از فن بیرون رستوران میآمد درگیرش کرد. به در ورودی که میرسیدی، عطر خوش زعفران و کباب بلند میشد. چشمانش ریز شد و با گوشه چشمش نگاهی به داخل انداخت. نما داخل سالن کمی مشخص بود ولی نمیتوانست همهچیز را ببیند.
وارد شد اما کسی نبود. دیوار رستوران، از آینه کار شده بود و هرجای سالن میتوانستی خودت را ببینی. خودش را میدید اما اهمیتی نداشت. زبانش از خشکی به سقش چسبیده بود. به پیشخوان رسید و غذای بستهبندی شده که صاحبیهم نداشت را دید. چپوراست را بالا پایین کرد تا همهجا را برانداز کرده باشد. وقتش که شد، به هیچی فرصت نداد و با آن به ظاهر کفشها از در خارج شد تا به جای امنی برسد. گربهها از صدای بلند نفسهایش کوچه را برای او خالی کردند. کنار سطلآشغال ایستاد. عرق به چشمهایش رسیده بود و تلاش میکرد نفسهایش را عمیقتر کند تا سرحال شود. بعد از باز کردن بستهغذا، عطر برنجوزعفران زیر بینیاش چرخید و با ولع، دستش را تو برنج فرو کرد. دهانش را باز کرد تا برنج له شده تو دستانش را قورت بدهد که چشمش به دیوار افتاد و خشکش زد.