ویرگول
ورودثبت نام
Saeedkhodayari
Saeedkhodayari
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

نیمه خالی لیوان

به کسی دروغ نمی گوید. از تولد ۴۰ سالگی اش چند ماهی است که می گذرد. در ۲۰ سالگی از شدت فقر، مجبور شد شغلی پیدا کند. کمی پس از جستجو، توانست در یک مغازه آهنگری که خیلی هم کهنه و گرم بود، کاری دست و پا کند.

آهنگر مردی خشن و درشت اندام بود. نه خواندن بلد بود و نه احترام. هر روزش را با فحش و تحقیر های آهنگر شروع می کرد و در آخر شب، چندرغاز پولی که قرار بود هر شب بگیرد را، تحویل می گیرفت اما از نصف هم کمتر. مجبور بود. هر روز تحقیر می شد و این حقارت، تبدیل به غولی در درونش شده بود که هر روز خودش را به در و دیوار می کوبید تا بتواند خارج شود. چند سالی گذشت. تو سری خوردن ها نه تنها او را سرخورده نکرد، بلکه او را به یک شخصیت تحقیر کننده حرفه ای تبدیل شد. حالا او می توانست از کوچکترین نقطه در بدن یا شخصیت هر کسی ایراد بگیرد و او را بکوبد و این کار را ادامه داد. وقتی کسی را تحقیر می کرد و در جواب:«خودت رو تو آینه ببین» را می شنید، باز هم اهمیتی نمی داد و به کارش ادامه می داد. در ۳۰ سالگی دنیا جدیدی برایش آغاز شد. دنیا دروغ پر از رمز و راز های کشف نشده بود که در هر مرحله، او را جذب می کرد و هر دفعه، همه چیز جذابتر می شد. از آهنگری بیرون آمده بود و به دنیای دروغ پا گذاشته بود. دروغ هر لحظه برایش زیباتر بود و خودش را مجزوب خرافات و دو رنگی می دید. کمی پول پس انداز کردن بود. لباس های نو خرید و در شهر چرخید. از کنار مردم می گذشت و همه را نگاه می کرد. مردم می خندیدند، دخترها سیگار می کشیدند و در پسرها کم و بیش دیده می شد که به دخترها زل می زدند. راننده تاکسی ها آرنجشان که سوخته از نور آفتاب بود را از پنجره ماشین بیرون می آوردند و از پنجره به بیرون تف می کردند. موتوری ها هیچ اهمیتی برای جانشان قائل نبودند و پلیس ها بیکار، در گوشه خیابان مشغول مزاحمت به جوان ها بودند. او در پیاده رو قدم میزد که ناگهان سر و صدای پسر و دختری را شنید که به هم فحش می دادند. جلوتر رفت. پسر و دختر در حال کتک زدن همدیگر بودند. به سرعت به سمتشان رفت و دختر را از پسر جدا کرد و کنار کشید. مردم هم کمک کردند و پسر که در حال فریاد زدن بود و می گفت:«دروغگوی کثیف» را از دختر دور کردند.

درگیری کم کم تمام شده بود و او در کنار دختر به همراه یک بطری آب نشسته بود. با دختر حرف نمی زد چون می دانست اگر دهان باز کند و اولین کلمه را بگوید، ناخودآگاه دختر را تحقیر خواهد کرد. دختر تشکری کرد و رفت.

او هنوز درحال بدست آوردن اطلاعات در دنیای بیرون از آهنگری بود. هرجا می رفت دروغ می شنید، به جایی رسید که دیگر نمی توانست دروغ ها را تشخیص دهد. دقیقا شبیه به کسی که در دریا گم شده و ترس طوفان را دارد ولی به جایی می رسد که مشکلی بزرگتر از طوفان پیش رویش ظاهر می شود. جایی که نمی تواند آسمان را از دریا تشخیص دهد.

چند سالی گذشت و او توانست مهارت خیلی خیلی خاصی در دروغ گفتن پیدا کند و خودش را به یک انسان دروغگو تبدیل کرد. زمان گذشت و حالا چند ماهی از ۴۰ سالگی اش می گذرد. تنهای تنها تصمیم می گیرد مهاجرت کند به یک جای دورتر از جایی که هست. کوله اش را برداشت و حرکت کرد. در ۳۵ سالگی فهمید... فهمید که باید معکوس ۱۵ سال گذشته اش عمل کند. در مسیر زرد و آفتابی به یک رود رسید، کوله اش را زمین گذاشت و نعنو اش را به دو درخت پیر و تر بست. سایه درختان بالای سرش آفتاب را پوشانده بود. در نعنو لم داد و سیگارش را روشن کرد، کام اول را گرفت و نفس عمیقی کشید و دود را همزمان با بازدمش بیرون داد و دوباره نفس کشید.

او به کسی دروغ نمی گفت و همه فکر می کردند که مردی ساده دل و زود باور است. اما کسی نمی دانست که او خودش نمی خواهد که دروغ بگوید. او نیمه خالی لیوان را درک کرده بود. کسانی که عملی را انجام نمی دهند، دلیل بر این نیست که بلد نباشند. کسانی که دیگران را مسخره نمی کنند، شاید در تحقیر کردن، مهارت خاصی داشته باشند و از سر فهمیدن ماجرا، این کار را تکرار نکنند.

برای او نیمه خالی لیوان اهمیت بیشتری داشت.

نیمه خالی لیوانمرد تنهافلسفهدروغتحقیر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید