Saeide. Basravi
Saeide. Basravi
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

راهی بی انتها

دستتو به من بده!
انگشت هایش را میان انگشت هایم جا دادم.
به قول خودش چنگ تو چنگ...
دستانش را می گیرم و می‌فهمم عشق هرگز آرام و قرار نمی گیرد، گاهی اوقات دستانش کافی نیست، حتی آغوشش، حتی بوی تنش، گاهی اوقات تنها چیزی که کافیست رفتن زیر پوستش است...
چه می گویم! اصلا من کجا و عشق کجا؟
با فشاری که به دستم می دهد به من می فهماند که حواسش به من است..
لبخندی تحویل قلب مهربانش می دهم و با چشم هایم بوسه ای بر لبانش می زنم
صدایش می زنم و منتظر جانم گفتنش می مانم.
می ایستم...
می ایستد...
اورا محکم در آغوش می گیرم...
محکم...
محکم...
آن چنان محکم که گویی قرار است به سفری دور و دراز بروم
سفری از جنس دلتنگی، سفری از جنس بهانه ، سفری از جنس بی قراری...
چشم هایم را باز می کنم...
باورم نمی شود، با لعنتی گفتن و کوبیدن مشتم به تخت به خودم می آیم!..
واقعا!؟ مگر می شود که خواب باشد🙃
کفری می شوم، به سقف خیره می شوم، در رخت خواب می غلتم، لحاف را جلوی چشمم نگه می دارم و بی هوا روی صورتم می اندازم...
این بی قراری منطقی نیست.
شقیقه هایم داغ می شوند، کاری از دستم بر نمی آید ...
اما نفس که می کشم، بوی آن به مشامم می‌خورد..!
آن چنان محکم در آغوشش گرفتم که بویش را گرفته ام!..
اصلا خودت از این ها خبر داری!؟
خلاصه که خودت باید باشی، نه خوابت!
قربان مردمک بی قرار چشم هایت بروم...


1402/9/6

بیبی قراری
دستانت را در دستان آسمان، درخت ها، باد ها و زندگی بگذار و از جایت بلند شو...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید