Saeide. Basravi
Saeide. Basravi
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

ستاره ی چشمک زن

شب بود و باید سریع تر به تخت خواب می رفتم تا برای مدرسه بیدار شوم
آن شب خوابم نمی برد , همانگونه که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان خیره شده بودم , از همان بچگی یکی از رویاهایم این بود که خانه ای در آسمان داشته باشم ,خانه ای وسط ابرها ,تا با پای برهنه از خانه ی رویایی خود بیرون بزنم و روی ابر ها راه بروم ,روز ها با خورشید بازی کنم و برایش بگویم که بچه ها به او خورشید خانم می گویند و شب ها خود را در آغوش ماه جا کنم و بخوابم
خواهرم متوجه بی خوابی ام شده بود , تخت هایمان کنار هم بود ,خودرا به تخت من نزدیک کرد و گفت ستاره ی تو کدام است؟
سوالش برایم جالب شد ,من ستاره ای انتخاب نکرده بودم , می ترسیدم شبی سرم به بالشت نرسیده خوابم ببرد و به آن کم توجهی کنم...
اما آن شب تصمیم گرفتم ستاره ای برای خود در آسمان داشته باشم...
خواهرم سریع تر از من ستاره اش را انتخاب کرد و با انگشت آن را نشانم داد.
دنبال پرنور ترین و بزرگ ترین ستاره می گشتم تا آن را از آن خود کنم
پیداش کردم ,خودش است ,بدون مکث آن را به خواهرم نشان دادم
_اونجا دیگه، همان که بین همه ی ستاره ها پرنور تر و درخشان تره...
از یاد نمی برم لحظه ای که خواهرم گفت: با ستاره ات حرف بزن و از آرزوهایت برایش بگو...
یادم نمی آید چه چیز هایی با ستاره گفتیم اما در آخر آرزو کردم کاش بزرگ شوم.
لعنت و صد ها لعنت به آن آرزو...
دستم در دست خواهرم بود ,قلقلی ام می کرد تا خوابم بگیرد ..
دیگر چیزی نفهمیدم تا صبح ..
تمام طول روز منتظر بودم تا شب بشود و از اتفاقات و کاراهایی که انجام داده بودم برای ستاره ام بگویم و آن هم چشمک بزند و برایم دلبری کند  و با آن نور زیبایش مرا برای صبح دیگری آماده کند..
شب شد, از سرشب پشت پنچره می ایستادم تا با ستاره ملاقات داشته باشم و اورا از همین فاصله ی دور در آغوش کودکانه ام بگیرم
اما ...
هرچه سر می زدم ستاره نیامده بود , با خود می گفتم شاید هنوز در راه است , بالاخره می رسد...
وقت خواب رسیده بود ,به آغوش گرم تخت پناه بردم و به امید آن که دیگر ستاره از راه رسیده به آسمان نگاه کردم
اماهرچه چشم انداختم اورا ندیدم , هیچ ستاره ی درخشانی در آسمان نبود...
بلند شدم و پشت پنجره ایستادم تا شاید پیدایش کنم اما نبود..
با سوال خواهرم که( دنبال چه می گردی؟) به خودم آمدم..
_دنبال ستاره ام می گردم ..
و با جوابش که ستاره ها جایشان هرشب عوض می شود و نمی توانی دیگر پیدایش کنی به سمت او برگشتم ..
_یعنی دیگر به دیدن من نمی آید!؟
+شاید بیاید اما تو از کجا می خواهی تشخیص دهی که او ستاره ی تو است !؟
_ستاره ی من نشانه دارد پرنور و بزرگ و درخشان است و گاها چشمک می زند ..
+خیلی از ستاره ها این گونه هستند
دیگر سکوت کردم ...
آن شب با هزار فکر و خیال کودکانه خرسم را در آغوش کشیدم و به خواب رفتم..
هنوز هم اگر ستاره ای با نشانه هایی که برایش مشخص کرده باشم ببینم ,می گویم آن ستاره ی من است ...
اما اگر آن ستاره ی من نباشد و ستاره ی خودم از حرفم ناراحت شود چه!؟
برایم مهم نیس، او من را تنها گذاشت
پس خوب است مقداری ناراحتی بکشد?
ستاره ی چشمک زن من ,من الان بزرگ شده ام ,همه چیز را از سرگذراندم..
سیاهی را دیدم...
نور دیدم..
عشق را چشیده ام..
نامردی های روزگار را دیدم..
شب هایی را گذراندم که فکر می کردم صبح نمی شود، آن زمان ها اگر بودی شاید جور دیگری می گذشت..
من آه شدم
ابر شدم
باریدم
خندیدم
و...
اما می خواهم بگویم دیگر نمی خواهم بزرگ شوم..
بیا تا به این بزرگ شدن خاتمه دهیم
تا همین جا کافی است
آرزو می کنم من را پیش خودت ببری..
بی صبرانه و مشتاقانه منتظر دیدارت هستم، ستاره ی قشنگم ?

1402/8/26

بی خوابیستاره‌ی چشمکچشمک زن
دستانت را در دستان آسمان، درخت ها، باد ها و زندگی بگذار و از جایت بلند شو...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید