ویرگول
ورودثبت نام
ساحل مرتضوی
ساحل مرتضوی
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

از خود راضی نبودن!

غم بی‌دلیل دردناکتره
غم بی‌دلیل دردناکتره

از وقتی یادم میاد همیشه از خودم راضی نبودم، همیشه چیز بیشتر و بهتر و کاملتری می‌خواستم؛ همیشه کسی یا چیزی بوده که به یادم بیاره اونجوری که من هستم خوب و کافی نیست.

بدترین جای قضیه اینه که از بیرون مغرور و از دماغ فیل افتاده به نظر میام در صورتی که درونم همش دارم با خودم سر کوچکترین چیزها دعوا می‌کنم.

جدیداً یه رفتاری هم بهم اضافه شده! اینکه در حرف و کلام سعی می‌کنم به شدت از کمال و کفایت و این حرفها دوری کنم و همه چیز رو به سمت همینی که هست ببرم. فکر می‌کردم با این حجم از خودخوریِ درونی شاید شنیدن جمله‌هایی که مخالف افکارم از خودم کم‌کم بهتر بشم و وقتی بهتر شدم می‌‌تونم تعادلی بین «همینی که هست» و «باید بهترین باشی» برقرار کنم. ولی نشد!

این روزها (مثل خیلی از روزها) جوری هستم که انقدر به خودم گیر میدم یا اصلاً کاری نمی‌کنم یا اگه مجبور به انجامش بشم مسخره و دم‌دستی از آب درمیاد. یعنی انگار ذهنم می‌گه حالا که نمی‌تونی کامل باشی دیگه مهم نیست چه‌جوری باشی!!!

من انقدددددر به خودم گیر میدم هیچوقت خوشحالِ واقعی نیستم و کم‌کم ایراد گرفتن از خودم تسری پیدا می‌کنه به ایرادگیری‌های کلامی یا ذهنی از بقیه و این دیگه قوز بالای قوزه!😏

کاش میشد زیر پاکت بود همیشه
کاش میشد زیر پاکت بود همیشه


چند روز پیش مهمون عزیزی بودم که هر بار میرم خونه‌اش تکلیف روشنیِ او با خودش خیلی به چشمم میاد و هربار هم این حسمو بهش میگم که خیلی خوبه که تو علاقه‌هات و سلیقه‌هات مشخص و معلومه و هرکی حتی تو رو نشناسه و بیاد خونه‌ات راحت می‌تونه اینو تشخیص بده.

حالا من! همه چیز تو سلیقه‌هام هست مثلاً توی کتابخونه‌ام همه جور کتابی پیدا میشه، همه جور دیگه واقعاً همه چیز نیستا مثلاً رمانهای عاشقانه یا کتابهای پزشکی یا فنی یا زیستی تو کتابام نیست ولی منظورم اینه که تنوع سلیقه‌ام خییییلی زیاده و من همیشه بین این حجم از تنوع زندگی می‌کنم.

اگه این👇کتابخونه رو نماد کتابخونه دوستم بگیرم که خیلی هم دور از واقعیت نیست.

این👇میشه کتابخونه و ذهن من😐

شاید اشتباه باشه ولی من همیشه فکر می‌کنم ذهنم هم شبیه همین کتابخونه است، ذهن مطالب و خواسته‌ها و درک و دریافت‌هاشو میذاره تو طبقه‌های مختلف توی مغز و اون وسط محل راه رفتن و بررسی باز می‌مونه. گاهی که فرصت نمی‌کنم مطالبی که تازه وارد مغزم کنم مرتب کنم حس می‌کنم وسط این راهرو شلوغ پلوغه و باید بشینم و مرتبش کنم.

این مرتب کردن عالیه و من عاشق نظم و مرتب کردنم ولی هر کاری کنی و هر چقدر هم مرتب باشی نمی تونی حجم کتاب‌ها (شما بخونید سلیقه‌ها، هدف‌ها، برنامه‌ها و ...) رو نادیده بگیری!

بابام حافظه‌اش قویه و خیلی خاطره تو ذهنشه و به شدت کلافه میشه که هر چی میگه من یادم نیست! یه بار بهش گفتم:

بابا! من به یه نتیجه‌ای رسیدم، هارد مغزم یه ظرفیتی داره و انقدر دارم بهش ورودی جدید میدم که اون ازون ور چیزهای بی‌ربط و دورتر و کم‌استفاده‌تر رو می‌ریزه دور!

من، در حال یافتن جای جدید برای چیز جدید!
من، در حال یافتن جای جدید برای چیز جدید!

حالا این همه نق زدم ولی لازمه بگم من از خوندن و دونستن و کشف کردن و در حال جستجو بودن خوشم میاد، چیزی فراتر از خوشم میاد شیفته‌اشم ولی نمی‌فهمم که چرا انقدر به خودم گیر میدم.

نمی‌فهمم چرا همش دنبال اینم که شرایطی به وجود بیارم که از خودم خییلی راضی باشم.

نمی‌فهمم وقتی اصلاً بهترینی در تعریفهای من وجود نداره خودمو با طنابی که نیست دارم خفه می‌کنم.

شاید عجیب باشه ولی خودمو نمی‌فهمم!

پ.ن: بزرگترین بدبختی انسان اینه که هم‌صحبتِ هم‌ذوق و هم‌فهمی نداشته باشه!


کتابخونه ذهنذهنراضیکمال‌گراییدوست
هر چیزی که شوق نوشتن رو در من ایجاد کنه میاد اینجا بلکه برای یک نفر دیگه هم جذاب باشه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید