ویرگول
ورودثبت نام
ساحل مرتضوی
ساحل مرتضوی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

61. لاخس (Laches)، شجاعت

در دومین رساله از تترالوژی دوم به سراغ شجاعت می‌رویم. در لیزیس که بحث دوستی بی‌نتیجه ماند، حالا باید ببینیم در مورد شجاعت راه به کجا می‌رسد.

رساله لاخس شروع جذابی برای من دارد چرا که با دغدغه من یعنی آموزش بچه‌ها شروع می‌شود. لیزیماخوس شروع‌کننده ماجراست و بیان می‌کند: "در این اندیشه‌ام که فرزندان ما چه باید بیاموزند تا مردانی قابل شوند".

در همین راستا لیزیماخوس به دنبال یافتن هنر سودمند و آموزگار مناسب آن برای فرزندش است؛ لاخس در این باره می‌گوید: "درباره هیچ هنری نمی‌توان گفت که آموختنش سودمند نیست زیرا که دانستن همواره بهتر از ندانستن است ... ولی اگر هنری نیست و آموزگار مزدبگیر آن را به دروغ هنر می‌خواند آموختن آن به چه کار می‌آید؟"

در ادامه بحثی بین لیزیماخوس، نیکیاس، لاخس و سقراط شکل می‌گیرد که موضوع اصلی آن تعریف شجاعت می‌شود؛ ولی قبل از ادامه این ماجرا می‌خواهم کمی در مورد همین کلام لاخس صحبت کنم. آیا امروز نیز همینگونه نیست؟ قبلاً در مورد سوفیستها و نقد سقراط به آنها نوشته‌ام و یادم است بیان کردم که امروز هم فراوان داریم افراد و مشاغلی که هدفشان پوشاندن لباس راستی بر تن ناراستی است. در مورد سخن لاخس هم همین نظر را دارم. امروز هم بسیار آموزشها و آموزگارانی هستند که یا چیزی که می‌آموزند چیزی نیست! یا از آن چیزی نمی‌دانند و فکر می‌کنند می‌توانند آموزشش دهند.

نوع بدتری هم وجود دارد، آنکه آموزش‌دهندگان (چه شایسته آموزگاری باشند و چه نباشند) در پی آموزش نیستند بلکه فقط! در پی سود مادی‌اند، مثال واضح و همه روزه‌ی آن کلاسهای تست‌زنی، به جای آموزش یک مفهوم هزارکاربرده به شاگرد، هزاران فرمول و راه تک‌کاربرده را به خورد او می‌دهند با این ترفند که سرعت تست‌زنی را بالا می‌برد!

به نظر من آموزگاری که به هر دلیل دیگری جز آموزش شاگردانش به سراغ این شغل رفته است کاری به شدت ناروا انجام می‌دهد. با هزاران شغل دیگر می‌توان به درآمد رسید پس بگذارید حداقل یک شغل آموزگاری با همان درآمد کمش برای عاشقانش باقی بماند. آموزش کودکان و نوجوانان چیز مهمی است. آموزش در دوران کودکی فقط یاد دادن مفاهیم نیست بلکه یاد دادن نگاه به زندگی است. اجازه دهید کسانی که می‌توانند پنجره‌های بهتری را با عشق و علم به روی کودکانمان باز کنند با آنان باشند. روی سخنم هم با آموزگارانِ بی‌عشق و بی‌علم است و هم با والدین.

اگر به آموزش اهمیت داده نشود سقوط فرهنگ و سلامت روحی فرزندانمان را با شیب تندتری شاهد خواهیم بود. از من گفتن بود!?

برگردیم به موضوع رساله لاخس.

لاخس مورد جالب دیگری هم می‌گوید، به نظر او این آموزگارانی که در حال آموزش هنر رزم هستند خودشان در صحنه رزم بسیار ترسو بوده و هیچ هنری از خود نشان نداده‌اند! یاد آن جمله افتادم که "مردمان یا چیزی را بلدند و انجام می‌دهند یا بلد نیستند و آموزش می‌دهند"!? (این حرفها برای منی که قصد آموزش فیزیک دارم خیلی تبعات دارد ولی نظرم به راستی همین است، اگر من هم دانشمند فیزیک بودم به نظرم هیچگاه به تدریسش نمی‌پرداختم! تنها چیزی که قانعم می‌کند آموزش فیزیک توسط من کار غلطی نیست عشقی است که به فیزیک و آموزش آن دارم).

کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که روح لاخس در طی اعصار و قرون سفر کرده تا در من حلول کند?، حرفهایش کاملاً حرفهای دل من است!

در ادامه سقراط بیان می‌کند:

  • برای اینکه پاسخ سوالمان را بدانیم باید ابتدا دقیق موضوع را مشخص کنیم، موضوع ما چیست؟
  • رشد و تعالی روح جوانان
  • بعد باید ببینیم چه کسی در این زمینه صاحب‌نظر است؟
  • از کجا بفهمیم که چه کسی صاحب‌نظر است؟
  • یا شخص باید شاگرد کسی باشد که صاحب‌نظری و استادی‌اش ثابت شده است؛
  • یا اگر فردی استادی ندارد ولی خود صاحب‌نظر شده است باید نتیجه تربتیش را ببنیم تا بتوانیم باورش کنیم.

به نظر من این روش خوبی است، در زمینه کتابهای تربیتی من ناخواسته و نادانسته این مورد را به کار برده‌ام، مثلاً بزرگی که کتابهای تربیتی فراوان نوشته است ولی فرزندش از تربیت هیچ بهره‌ای نبرده است برای من قابل پذیرش است!؟

در ادامه سقراط طی این روند بحث را به شجاعت می‌رساند:

  • برای تربیت جوانان باید آنان را از قابلیت انسانی بهره‌مند ساخت.
  • برای یافتن این قابلیت باید آن را شناخت.
  • چون قابلیت بسیار گسترده است بهتر است از جزئی از آن شروع کنیم، مثلاً شجاعت (چون به هنر رزم که در موردش صحبت شد نزدیک است).
  • خب، شجاعت چیست؟

پس از این نظم‌دهی فکری بحثی مانند بحث دوستی در لیزیس شکل می‌گیرد و هر پاسخی بعد از بررسی رد یا تایید می‌شود ولی در نهایت باز هم مشخص نمی‌شود شجاعت چیست. سقراط در انتهای بحث می‌گوید:

ای مردان! پیش از آنکه به جوانان بیندیشیم باید همه ما با هم بهترین آموزگاری را که می‌توان یافت نخست برای خود جستجو کنیم، زیرا خود ما بیش از همه نیازمند آموختنیم.

در مورد دو سخن از سخنان سقراط صحبت کنم و این پست را پایان دهم.

1- همین کلام آخر بسیار نیکوست، اگر ما همواره خود را در حال آموختن بدانیم همیشه رو به پیشرفت هستیم. منظورم از پیشرفت این حرفهای لوس و بی‌مزه توسعه فردی‌های مد شده نیست؛ منظورم حس رشدی که خودمان داریم است. گاهی ممکن است هیچکس ما را در مسیر رشد نبیند ولی خود ما شاهد رشد روحمان هستیم و این شعفی بزرگ در ما ایجاد می‌کند و برعکس گاهی ممکن است همه از پیشرفت ما سخن برانند در حالی که ما خود را در رکود و شاید سقوط بدانیم. به نظر من "ما" مهم هستیم نه دیگران. اگر همیشه پذیرای آموختن باشیم پرواز پروانه یا افتادن برگ درخت هم می‌توان درسی به ما دهد. چنین روزگاری را برایتان آرزو دارم.
2- مورد دوم نگاه سقراط به رای اکثریت است. در جایی از این رساله لیزیماخوس به سقراط می‌گوید چون رای این دو نفر موافق نیست نظر تو مهم است، اگر آن دو یک رای داشتند دیگر بحثی نمی‌ماند. سقراط اعتراض می‌کند که رای اکثریت ملاک درستی نیست بلکه رای صاحب‌نظران است که مهم است حتی اگر در اقلیت باشند. وااااای خدای من! سالهاست که این نظر من هم هست و از اینکه رای اکثریت موردی قابل قبول در جامعه شده است به شدت دلگیرم ولی مشکل اینجاست که صاحب‌نظران چنان در خفا و انزوا رفته‌اند که یافت نمی‌شوند و اگر هم یافت شوند به نظرشان بها داده نمی‌شود و این دردی‌ست بزرگ!

بیش از این گله‌گذاری نکنم و این پست را پایان دهم.

پی‌نوشت: در راستای پاراگراف آخر، پیشنهاد می‌کنم داستان تجاوز قانونی نوشته کوبو آبه را بخوانید.


افلاطونفلسفهلاخسچالش تاریخ و ادبیات جهانتاریخ و ادبیات جهان
هر چیزی که شوق نوشتن رو در من ایجاد کنه میاد اینجا بلکه برای یک نفر دیگه هم جذاب باشه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید