حسودیام میشود به مردمانِ قدیم، مردمانی که شبشان شب بود و تاریک و روزشان روز بود و روشن و نه شب را چون روز میکردند و نه برعکس.
آسمان همیشه برایم جذاب بوده است به ویژه در غیاب خورشید! ولی آلودگی نوری اجازه نمیدهد آسمان خودش را و زیباییهایش را به ما نشان دهد.
وقتی کودک بودم برایم عجیب بود که چرا و چطور مردم در گذشته اینقدر! به آسمان دقت کردهاند؟ چگونه این 5ستاره که بیشتر شبیه یک قاشق کج و کوله است را شبیه خرس میدیدهاند؟
چند وقتِ پیش در مرور مختصرِ تاریخ جهان وقتی گامبریج از نامگذاری روزهای هفته صحبت کرد یاد آن سوالهایم افتادم. چرا باید روزهای هفته را از اسامی اجرام آسمانی بسازیم؟ از آن مهمتر چطور این اجرام اهمیتی خداگونه یافتهاند؟
با یک خاطره نگاهِ امروزم را روشن میکنم:
روزی در سالهای نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک برق تهران برای لحظاتی قطع شد، برق کل شهر. درست خاطرم است که در حیاط خانه بودم و مهمان داشتیم. ناگهان تاریکیِ عجیب، غریب و جدیدی را دیدم! (تاریکی را چطور دیدم؟ باید بگویم تجربه کردم ولی میخواهم بگویم دیدم!) و ناخواسته نگاهم به آسمان افتاد، تنها جایی که نورهایی در خود داشت! معرکه بود! پارچهای پرنقش و نگار از ستارههای ریز و درشت! با دهانی باز و سری به هوا میان حیاط ایستاده بودم که برق وصل شد و ناگهان پارچه جمع شد.
اگر این همه آلودگی نوری نداشتیم به گمانم شخصیتهای خیلی از داستانهای امروز ما نیز به آسمان ربط داشت و فکر میکنم بدیهی بوده است که مردمان قدیم بعد از کار روزانه و زمانی که نه نوری است و نه توانی به آسمان بنگرند و خیال ببافند و کمکم از دل این خیالها به چیزهایی برسند که امروز داریم.
کاش همیشه برق شهرها در شب میرفت حتی برای لحظاتی!