من خودم رو آدم خوششانس و خوشبختی میدونم. اما چرا؟
من از زندگی که دارم راضیم، گاهی اوقات حسرت زمان از دست رفته رو میخورم، اما معتقدم هرچی شده؛ شده و همهی اون اتفاقات خوب بد و زمانهای که به هدر رفت و یا نرفت، باعث شده آدمی که الان هستم باشم. درسته به آیندهی ایران امیدی ندارم ولی به آیندهی خودم امیدوارم و تلاش خودم رو میکنم، امیدوارم موفق بشم و به چیزی که میخام برسم، اما در عین حال معتقدم اگرم به اون چیزها نرسیدم خیالی نیست؛ خیالم راحته که تمام تلاشم رو کردم.
اما هیچکدوم از اینها دلیل اصلی اینکه خودم رو آدم خوشبختی میدونم نیست. توی این سالها بعد از کلی تفکر در رفتارهای خودم و اطرافیان، دوستان، نزدیکان متوجه چیزی شدم که به نظرم مهمترین عامل در احساس خوشبختی منه!
مهمترین عامل خوشبختی من اینه؛ در خودم این احساس رو ندارم که باید خلعی رو پر کنم، خلعی که من رو هر روز صدا بزنه و هر روز باید تلاش کنم که این سیاهچاله رو پُر کنم، سیاهچالهای که هرچقدر هم بهش خوراک بدی پُر شدنی نیست که نیست.
شاید اینجوری هم بشه بهش نگاه کرد، من نیازی در خودم نمیبینم که به خودم یا دیگران چیزی رو ثابت کنم، انگار همین چیزی که هستم، همین، همینجوری بمونه برام کافیه.
انگار شادی خودم رو در گروه این نمیبینم که برای بدست آوردن توجه و علاقهی دیگران حرکت خاصی انجام بدم. تلاشم رو میکنم که انسان خوبی باشم و برای دیگران مفید باشم، بهشون عشق بورزم؛ ولی درون خودم «دیگران» اهمیت خاصی برام نداره.
نمیدونم که چطور شده که اینطور شد! شاید ژنتیکی باشه، شاید بخاطر تربیت در دوران خردسالی باشه، شاید بخاطر اتفاقات بدی باشه که در دوران نوجوانی و جوانی برام افتاد و به سختی از سر گذروندم! شاید بخاطر علاقم به پرسش و زیر سوال بردن همه چیز باشه، شاید بخاطر علاقم به علوم انسانی باشه، شایدم همهی اینها با هم این آش رو پخته باشند؟ به هر حال همونطوری که میبینید هنوز هم نمیدونم چی باعث وجود داشتن این عامل خوشبختی مهم در من شده
همهی ما چیزهایی در زندگی میخایم.
همین الان، در همین لحظه چه چیزی رو بیشتر از همه توی زندگی میخای؟
ثروت؟ شهرت؟ بودن با دختر/پسر که عاشقشی؟ موفقیت؟ قدرت؟ یا در سطحهای پایینتر؛ زیبایی؟ اندام خفن؟ صدای خوب؟ ماشین خفن؟ گوشی خفن؟ شغل عالی؟ خونه بهترین جای شهر؟ و...
اما چرا؟ چرا من هرکدوم از اینها رو باید بخام؟ سوال اصلی اینجاست.
سعی میکنم با مثال واضحتر توضیح بدم.
خانوم/آقا که معتقده هربار توی هر مهمونی باید لباس جدیدی رو بپوشه و اگر لباس تکراری بپوشه زشته. اما چرا زشته؟ لباس کثیف پوشیدن زشته، لباس نامناسب پوشدن زشته. اما پوشیدن لباس قدیمی که زیبا و سالم و برازندست و بارها پوشیدی و خیلی هم دوستش داری چرا زشته؟
اگر دیگران تورو با یک لباس تکراری، بارها و بارها توی مهمونی ببین چی میشه؟
اونها تورو قضاوت میکنند؟ باید با خودمون روراست باشیم، در هر لحظه ما انسانها در حال قضاوت کردن هستیم، از دمای آب لیوان تا بوی خاک ساختمان کناری تا ماشین کثیف فلانی.
چه قضاوتی میکنند؟ شاید فکر کنن که آدم تنگ دستیه؟ شاید فکر کنن آدم خسیسیه؟ شاید فکر کنن آدمای توی این مهمونی براش بیاهمیتن! و هزار ممکن دیگه.
اینجا تفاوتهای انسانها برای احساس شادی و خوشبختی واضح میشه.
فرد «الف» تمام تلاشش رو میکنه که از قضاوتهای به نظر خودش منفی دور بمونه، تلاشش رو میکنه که هزینه کنه و برای هر مهمونی لباس جدید بگیره، کمترین هزینهای که میشه تصور کرد اینه که پولش رو صرف برطرف کردن این نیاز، راضی کردن دیگران از خودش میکنه. آخرش موفق میشه که قضاوت نشه؟ حالش خوب میشه؟
فرد «ب» با اینکه این ماجرا رو میدونه(شاید هم به همین دلیل که در خودآگاهش این ماجرا رو میدونه) براش اهمیتی نداره! فقط براش اهمیتی نداره، همین! به همین سادگی!
یا کسی که آرزو داره مشهور بشه. چرا؟ چرا دوست داره همه اون رو بشناسن؟ چرا دوست داره همه دوستش داشته باشند؟
یا کسی که دوست داره پولدار باشه. دوست داره که خونه و ماشین و ساعت و عطر گرونقیمتی استفاده کنه.
چرا؟ چرا چیزهای گرون دوست داره؟ چرا ساعت ارزون دوست نداره؟ مگه یک ساعت الکترونیکی ساده و یک ساعت مولتی میلیونی هردو زمان رو نشون نمیدن؟ تفاوت در کجاست؟
اینجاست که من خودم رو آدم خوشبختی میدونم. شاید کاملن شانسی مثل اون فرد «ب» باشم که اهمیتی نمیدم، همینطور که قبلنم گفتم حتا نمیدونم چرا اینجوری هستم! اما به این معنی نیست که حال کسی که این خلع و احساس نیاز شدید برای سیراب کردنش رو داره رو درک نکنم.
من واقعن نمیتونم قبول کنم که یک آدم چرا اینقدر به عنوان مثال «داشتن ماشین لوکس» براش مهمه، اما میتونم دلیلش رو متوجه بشم. من نمیتونم قبول کنم که چرا یک فرد اینقدر «زیبایی چهره» براش مهمه، طوری که چندین عمل زیبایی انجام میده و ساعتهای زیادی از عمرش رو صرف آرایش میکنه. اما میتونم دلیلش رو بفهمم. من نمیتونم حس کنم که فرد تشنه لب در چه عذابیه اما دردش رو میتونم تصور کنم و تلاشش رو برای سیراب شدن رو میتونم درک کنم.
فقط میتونم برای تمام کسانی که درون خودشون خلع بزرگی رو احساس میکنن آرزو کنم که هرچه زودتر این خلع از بین بره و آسودگی خیال و آرامش واقعی رو بدست بیارند.