روزی از کوچه ای گذر کردم یادم رفته بود آن همان کوچه ای بود که خیلی وقت پیش در آن گمش کرده بودم خاطراتی را که هرروز دنبالشون می گشتم ولی بعد از اون همه مدت داشتن یاد آوری میشدن داشتم با خاطراتی مقابله میکردم که در یک گوشه قلبم دفن شده بودن خاطرات تسلیم این مقابله نشدن و ذهنم و افکارم را اشغال کرده بودن دیگه این همه مقابله فایده ای نداشت انگار دوباره باید تو قلبم حسشون میکردم .
صداش!
توی سرم میپیچید چشام خیس شد قطره های اشکم همینجوری از گونم سرازیر میشدن دستام شروع به لرزیدن کرده بودند پاهام سست شده بود ناگهان جمله ای را با فریاد گفت ( چرا خاطرات آزارم میده )
روی زمین افتاد دیگر طاقت این همه درد رو نداشت جسمش کشش نداشت سعی بر مهار کردن اشک هایش میکرد ، نمیشد.
معشوق را درون قلب سنگیش و افکار به هم ریخته اش حس میکند .
معشوق من روزی تو را در بلند ترین نقطه ی شهر صدا میزنم شاید باری دیگر دیدمت .
15ابان 1401