SALI DEPP
SALI DEPP
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

داستان های کوتاه آموزنده و با معنی


  • داستان اول:
    درمورد زندگیم فکر میکردم دوست داشتم با یکی زندگی کنم که ایقد دوسم داشته باشه که وقتی روزا از خواب بیدار میشم با نبودنش دلم نگیره چون میدونم چند ساعت دیگه برا نهار برمیگرده خونه و باید بهترین غذا دنیا رو براش درست کنم
دوست داشتم بهترین لباس و بگیرم و بپوشم تا اون بهم افتخار کنه ایقد وقار و سادگی داشته باشم که وقتی جلو بقیه حرف میزنم ایقد ذوق کنه که نتونه جلو خودش بگیره و همونجا بهم اشاره کنه که چقد براش مهمم وقتی میخوام بچه داربشم دلم میخواست



اولین کسی که بهم تبریک میگه و بوسم میکنه عشقم باشه چون اونموقع همه دنیا برام گلستان میشه بچمو باعشق بزرگ کنم ایقد خوب زندگیم کنیم که بچم به ما افتخار کنه و ما به بچه مون٭من الان عاشق کسی شدم تو سن ۲۰سالگی که بعد سه سال فهمیدم



اگه اون نباشه همه چیزایی که میخوام باخودش میبره٭میفهمی الان که خوابی من چقد دلم برات تنگ شده و حتی به بالش زیر سرتم حسادت میکنم همه بهونه های زندگیم فقط بخاطر دور بودن از تو بوده وگرنه من هیچی کم ندارم جز حس قشنگ بودنت کنارم



دلـــــم بــــرات تــنــــگ شــــده
اگه بعضی وقتا اذیتت میکنم بهم حق بده چون خیلی سخته آدم همه آرزوهاشو با یکی بسازه ولی فقط و فقط خودش باشه که یه نقطه روشنایی میبینه و همه منتظر باشن که بشنون حرفشون درست بوده و تو هیچوقت به عشقت نمیرسی من زندگیمو با تو میسازم و به همه ثابت میکنم دلای کوچیک خدای بزرگی دارن…



داستان دوم :

بخونید قشنگه واقعا.. مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید: «چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟» چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».



مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!» چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟ چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»



پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!» مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟



چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ » به نام خدای آن چوپان… گاهی دعای یک دل صاف،ازصدنماز یک دل پرآشوب بهتراست !



داستان سوم:

تفاوت نسل:

جوانى که تازه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود در یک پارک با مرد

مسنى حرف می‌زد و داشت به او توضیح می‌داد که چرا براى نسل

گذشته، درک نسل جدید غیرممکن است.



جوان گفت: «شما در دنیاى متفاوتى رشد کرده‌اید. در واقع، در یک دنیاى

خیلى ابتدایى. اما ما امروز در دنیاى تلویزیون، هواپیماى جت، سفرهاى

فضایى، پیاده‌روى انسان بر کره ماه، فرستادن سفینه فضایى به مریخ

و…. رشد یافته‌ایم.



ما انرژى هسته‌اى، ماشین‌هاى برقى و هیدروژنى، کامپیوترهایى با

سرعت پردازش فوق‌العاده زیاد و … داریم.»

پیرمرد پس از آن که با حوصله تمام حرف‌هاى پسر جوان را شنید گفت:

«پسر جان، راست می‌گویى. ما وقتى که جوان بودیم این چیزها را



نداشتیم. ما آن‌ها را اختراع کردیم!

حالا به من بگو شما براى نسل بعد از خودتان چکار دارید می‌کنید؟»

حرف حساب…

داستانپند و اندرزعبرترمان
اسم من sali از کتاب های که میخونم اگر متنی ازش را دوست داشته باشم با شما به اشتراک می‌ذارم، امیدوارم لذت ببرید.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید