امروز ۲۱ آذر ۱۴۰۱ ، این اولین بار که از زبان خودم مینویسم ، به عنوان یه سرباز که ۱۷ ماه خدمت کرده و چهار ما دیگه تمومه سختی های زیادی کشیدم ، حرف های زیادی شنیدم ، دوری زیادی کشیدم ، تنهای کشیدم ولی دیروز اتفاقی برام افتاد هیچوقت فراموش نمیکنم و تاثیری که روم گذاشته همیشه همراهم خواهد بود.
دیروز در پادگان در یکی از تعویض پست ها وقتی با چند نفر دیگه رفتیم پای یکی از برجک ها تا سربازی که دو ساعت پستش تموم شده رو ببریم و یکی دیگه رو بجاش بزاریم ، سربازی که پست بود از برجک نیومد پایین صداش زدیم بوق زدیم نیومد چه خوش خیال گفتیم خوابیده دو نفر رفتن که بیدارش کن و سر به سرش بزارن ولی وقتی رسیدن بالا شوک عجیبی بهشون وارد شد صدامون زدن من اولین نفر از ماشین پیاده شدم با تمام سرعت رفتم بالا یکی از بچه با ترس و لرز داشت با بی سیم خبر میداد ، وقتی به ورودی برجک رسیدم دیدم پستی که یک سال باهاش گفتیم خندیدم درد دل کردیم از آیندمون گفتیم از خودمون حالا خودکشی کرده بود با تفنگ کلاشینکف از زیر چونش زده بود و گلوگه از بالای سرش خارج شده بود.
نفسم بالا نمیومد انگار اونی که مرده منم،همه جا پر خون ، خونی که سفت و سیاه شده پس معلومه از همون اول پست زده ، چهرهای که برای چند ثانیه اصلا نشناختمش حتی با خودم گفتم این کیه چون رنگش سفید شده بود و چشماش باز بود انگار قبلش داشته گریه میکرده از جام تکان نمیتونستم بخورم همه ریکشنی داشتن یا اصلا میرفتن طرف دیگه که نبینن ولی من زل زده بودم بهش و فقط یه چیز داشت تو افکارم میچرخید چرا؟ چرا؟ چرا؟
مهدی همه چیز داشت چه از نظر خونواده چه از تامین آینده کسی که قطعا مشکلی در آینده نخواهد داشت چه مالی چه چیز دیگه بازیگر بود با خیلی از بازیگران عکس داشت پشت صحنه خیلی از فیلم ها رفته بود ، خونه منوچهر هادی رفته، معلوم بود آینده خوبی داره حتی با دختر که خیلی سال بود باهم بودن خودش میگفت که خانوادهاشون هم خبر دارن همیچین آدمی که نباید هیچ دقدقه ی داشته باشه حالا جلوی من بیرون افتاده بود قطره قطره خون داشت از سرش میچکید روی دریای خون ، وقتی داخل برجک رو نگاه کردم دلم کامل شکست و خورد شد ، تکهی کاغذی از صفحه کتابی کنده بود و روش نوشته بود با این شماره تماس بگیرد.
همین یعنی واقعاً کلا همین ، انقد زندگی بی ارزشه یا من زیاد با ارزش میدونم یا من خیلی از مرگ میترسم چون شاید با خودت بگی همش یه لحظه ماشه رو میزنی تمام ولی باید بگم جرعت خیلی زیادی میخواد خیلی خیلی زیاد که زندگیتو تموم کنی.
اون روز نه کسی پست داد نه کسی خندید نه کسی فکر کرد نه کسی نشست پادگان شلوغ بود از همه جا اومده بودن اولین بار بود میدیم برجک ها همشون خالی از سربازن ، شبش مارو فرستادن خونه چون حال هیچکس خوب نبود.
شب که رسیدم خونه به کسی چیزی نگفتم با خودم گفتم بزار برم اینستا شاید یادم بره دیدم مهدی امروز برای آخرین بار صبح زودی که میخواسته بیاد پادگان یه پست تو صفحهاش گذاشته عکس دوست دخترش بود تا حالا ندیده بودم ازش عکسی بزاره ، یه عکس سیاه سفید دوتایی زیرش نوشته بود ( دوست داشتن یعنی برای رسیدن به هم هرکاری بکنی «هرکاری») تازه فهمیدم و مطمعا شدم بخاطر چی...
حالا مشکلی داشتن بهم زدن یا یا یا یا کاری ندارم نمیدونم به فکر خانوادهاش نبود نمیتونم تصور کنم مادرش از خبر مرگ پسرش چه حالی میشه ، با خودم میگم دنیا داره به آخرش نزدیک میشه که یه پسر جوان ۲۰ ساله باید خودشو بکشه حالا به هر دلیلی چون تازه تو اول زندگی قطعاً دوست داره خیلی چیزا ببینه و امتحان کنه.
ولی من هنوزم باور نمیکنم مرده همش صداش تو گوشمه اون لبخند تلخ آخرش اون سوال آخرش که پرسید (حاجی این تک تیرش کدوم بود من از آموزشی به اینور دیگه یادم نیس ؟) بهش نشون دادیم تک تیر باید تو کدوم درجه باشه. هنوز اون صورت پر خون دندونای سیمکشی شده و چشمای باز و سر سوراخ شده جلوی چشمامه.
بماند به یادگار 356