
گاهی وقتها حس میکردم خودمو زندگی نمیکنم، خودمو از بیرون وجودم میدیدم و قضاوت میکردم؛ از دید دیگران هزاران حس خشم، ناامیدی و قضاوت رو به خودم تحمیل میکردم.
من خودم بودم و در عین حال نبودم.
تا اینکه یک روز حس کردم چیزی درونم تکان خورد؛ انگار فهمیدم جای اشتباهی ایستادهام.
منِ واقعی درون خودمه. در بدنم، در تمام احساساتم، در تکتک نفسها و تپشهای قلبم...
در این خانهی مقدس روح، در این معبد زمینی، در بدنم.
لحظهای که حس کردم دیگه منتظر نجات از بیرون نیستم، ناگهان خودم شدم پناهِ خودم.
در بدنم جاری شدم و نفس کشیدم. به خودم، به زنانگیام، به انرژی عشق و شفای درونم برگشتم.
حالا از دید بقیه به خودم نگاه نمیکنم. منم که مرکز جهانم.
منبع تو وجودمه، خدا درونمه.
من زنم و زنانگی لطیفِ پر از احساسمو با تمام بدنم زیست میکنم.
من از دریچهی شور و شوق خودم به دنیا نگاه میکنم.
دنیا درون چشمهای منه، بوی بارون عطر تنمه، دیدن زیباییها بخشی از زیبایی خودمه.
خدا مثل خون تو رگهای من جاریه و زنانگیم مثل یک اثر فاخر هنری میدرخشه.
احساساتمو مثل آب درون رودخانهی جاری میبینم؛ گذرا و در جریان...
برای شفا و التیام، به منبع نورِ درونم پناه میبرم.
نور، درون ماست.
من نوری که به سمت همه میتابوندم، اینبار به سمت خودم، به تکههای کمنورِ وجودم میتابونم.