از روز دوم بابا دیگر تلفنش را جواب نداد!
زنگ زنگ زنگ...
برادرم به بیمارستان رفت تا از او سراغ بگیرد.
اوایل نمیخواستم باور کنم که این شرایط خیلی فراتر از یه خواب عمیقِ استراحتی شده است و شاید دیگه باید کما صدایش کنیم!
به صورت شیفتی به بیمارستان میرفتیم.
اوایل هر از چندی از اتاق که جز پدر پنج کرونایی دیگر هم آنجا بودند بیرونم میکردند.
به پرستار میگفتم "من هم کرونا دارم، دیگه چیزیم نمیشه، باور کن که این پیکر احتمالا آنتی بادی هم داره!"
اما فایده نداشت.
بیرون میکردند و باید چند ساعتی میرفتی نوک پا، روی جدول کنار پنجره میایستادی تا بابا و باقی بودن نفسِ قشنگش را چک میکردی.
بار اول که رفتم بیمارستان خیلی زود پشت پنجره ای شدم، و سعی میکردم پر انرژی و تازه نفس ظاهر بشوم.
اینکار را تا وقتی که اطمینان برادرم را جلب کنم و «تو دیگه خسته ای برو خونه» ها به نتیجه برسد، ادامه دادم.
ساعتی گذشته بود از نوک پا و تماشا، گفتگوهای مثبتِ درونی، پاسخ تلفن نگرانی های مادر، نوک پا و تماشای نفس و خواب...که فکر کردم:
عجب این امید موجود دست خالی ای است!
نوک پایی و حسرتی و در اطراف کسی نیست که شکستم را ببیند و هق هقی
بیست روز با بغض و همدلی و کمک دوست و آشنا و راز و نیاز و سردرگمی، سرانجام به شادی ختم شد.
این روزها تماشایش که میکنم، خدا را به لطف بودنش بسیار شکر میکنم.
"جای همه باباهای رفته سبز و توی دل بچه هاشون خوشحالی"