
...اون خونه تازه شبها زنده میشد. جهنمی به تمام معنا و غیرقابل تصور.
سکوت، برای چند ثانیهی کشنده، بر اتاق حکمفرما شد.
روح زهره به عالم دیگری سفر کرده بود، به جهان تاریکی. دست به گلو برد برای کندن چیز نامرئی که به آن بسته شده بود.
صدای بیپِ مانیتور به گوش میرسید که ضربان قلب زهره را، حالا تندتر از قبل، ثبت میکرد.
سپس، زمزمهای بریدۀ از لبانش بیرون جست:
«...دست نزن...بهم دست نزن...بهم دست نزنید»
چشمانش که تا لحظهای قبل خالی به سقف خیره شده بود، ناگهان از وحشت منفجر شد. مردمکهایش چنان گشاد شد که گویی تمام تاریکیِ جهان را در خود بلعیده بودند.
«نه! درش بیار من نمیخوام سگ باشم!»
دوباره دست به جسم نامرئی گردن برد. جیغی کشید که از اعماق وجودش برمیخاست؛ جیغی که نفسها را در سینه حبس میکرد. بدنش روی تخت از جا کنده شد، در یک تشنج ناگهانی و وحشتزا. دستهایش به هوا چنگ انداخت، گویی با مهاجمانی نامرئی میجنگید.
نیکا که در شوک اولیه فرورفته بود، یکآنزه به خود آمد و با فریاد زدن نامش سعی کرد او را به زمان حال بازگرداند: «زهره!»
اما زهره در دنیای کابوس خودش اسیر بود.نیکا خود را به تخت رساند و سعی کرد با ملایمت،اما با قاطعیت، او را در آغوش بگیرد تا از پرتاب شدن به زمین یا آسیب زدن به خود جلوگیری کند.
«زهره جان! اینجا امنه! من نیکام!»
دکتر ایمانی: «هر آن منتظر این لحظه بودم. واکنش حاد استرس پس از روایت،» و به سمت تخت شتافت. «نیکا، کنارش بمون، با صدای آروم باهاش حرف بزن. من آمپول آرامبخش میارم.»
نیکا، با قلبی که به شدت میتپید، نزدیک گوش زهره زمزمه کرد: «همه چیز روبه راهه... کسی اینجا نیست... من کنارت هستم...»
اشک از چشمان زهره سرازیر بود،حالتی بین ترس و گیجی.دکتر ایمانی بازگشت و دارو را به آرامی تزریق کرد. تقلای زهره به تدریج کاهش یافت، لرزش بدنش آرام گرفت و نفسهای بریدهاش کمکم به خراشی تبدیل شد. چشمانش را بست و به خوابی سنگین و دارویی فرو رفت.
سپس، سکوتی مرگبار بر اتاق حاکم شد. تنها صدای نفسهای بریدهی نیکا به گوش میرسید که سعی میکرد خودش را آرام کند.
دکتر ایمانی نگاهی عمیق به نیکا انداخت.
«دیگه از این مرحله رد شدیم،نیکا جان.حالا باید مراقب پَسلرزهها باشیم. این، هزینۀ شجاعتِ او برای سخن گفتن است. ذهنش دارد سعی میکند خود را از شر این خاطرات خلاص کند، حتی اگر این کار را با فلشبک و حملهٔ هراس انجام دهد.»
دکتر رو به سروان کرد، عصبی بود خیلی سعی در کنترل خودش داشت تا بر سر سروان که او را مجبور به این اقدام کرده بود داد نزند. از خشم میلرزید، اما صدایش را پایین نگه داشت و گفت: «به زمان بیشتری احتیاج داره، میبینید که. هنوز بحران های جسمیش هم خوب نشدن. شاید اصلا خوب نشه. الان نجات زهره مهمتر از استخراج اطلاعات سرکار خانم. پس لطفا بهش زمان بدید.»
سروان روحانی با متاسفمی اتاق را ترک کرد.
فشارِ سکوت، سنگینتر از هر دارویی بود.
ساعتها پس از آنکه زهره سخن گفت و خاموش شد، اتاق همچنان در هیبت روایت او میلرزید. کلماتش، مانند روحی سرگردان، در هوای ایستادهٔ اتاق شناور بودند. نیکا کنار تخت نشسته بود و به آرامی پیشانی عرقکردهٔ زهره را با دستمالی خنک پاک میکرد. داروهای آرامبخش، او را به خوابی ناآرام فرستاده بود، جایی که پلکهایش در تقلایی مداوم به لرزه درمیآمدند و گاهی زمزمههایی شکسته از لبانش میگریخت.
«منو نسوزون...
درد داره...
شلاق نه توروخدا نه درد داره
مامان»
و قطرات اشکی که از گوشه چشمان بسته ولی لرزانش روی موها و بالشتش می ریخت.
دیگر آن شهامت لحظهای نبود که او را وادار به روایت کرده بود. اکنون، هزینهٔ آن شهامت را میپرداخت. بدنش با هر فلشبک نامرئی به صندوق عقب ماشین یا آن اتاق زیرزمینی، از جا میجهید. حافظه، مانند یک جعبهٔ پاندورا بود که یکباره باز شده بود و اکنون کنترل آن از دستش خارج بود.
با صدای آهستهی در اتاق باز شد.
دکتر یاسینی آرام وارد شد.در را چنان بست که حتی لولا صدا نداد. نیکا از کنار تخت بلند شد. یاسینی با اشارهی کوتاهی خواست سکوت را نگه دارد. نگاهی پدرانه به چشمان لرزان زهره کرد، دستکش پوشید، بدون هیچ حرفی پانسمانها را یکییکی چک کرد: شانه، دستها پشت پاها. زیر نور چراغ، زخمها بافت تازه گرفته بودند اما هنوز شکننده بودند.
نگاهش روی رد عمیقِ کبودیِ دور گردن مکث کرد. بعد، دستگاه مانیتور را چک کرد — ضربان، فشار، سطح اکسیژن. لبهایش کمی فشرده شد، نه از ناامیدی، بلکه از تلاشی مداوم برای حفظ امید.
او همیشه در همین ساعت میآمد؛ زمانی که بیمار خواب است، که ترسِ تماس از بین رفته. کارش را با دقت و بیصدا انجام میداد، مثل کسی که نمیخواهد با حضورش زهره را آزار دهد.
وقتی آخرین پانسمان را بست، سرش را بالا آورد و با همان اشارهی همیشگی، نیکا را به بیرون دعوت کرد.
درِاتاق آرام بسته شد و سکوتی دیگر در اتاق نشست.
در راهروی نیمهروشن، نیکا روبهروی او ایستاد.
یاسینی آهسته گفت:
«زخمهای سطحی خوب پیش رفتن،ولی عفونت داخلی هنوز فعاله. عفونت شدید خونیش رو فعلاً مهار کردیم، اما ایمنی بدنش افت شدیدی داره. رحمش هنوز درگیر عفونته. معلومه چندین سقط جنین ناشیانه روش انجام شده بدوم مراقبت حرفهای.»
پوشهی بیمار را باز کرد و ادامه داد:
«دو مورد شکستگی قدیمی دندهها هنوز کامل جوش نخورده،تنفسش سطحیه. داروها جواب دادن ولی کند. اگر تبش تا سه روز آینده برنگرده، شاید از بحران اولیه عبور کرده باشیم. اما...»
مکث کرد.
«اما رحم،نیکا... هر روز داریم نزدیکتر میشیم به نقطهای که باید انتخاب کنیم بین نجات جانش یا حفظ اون عضو. هنوز مطمئن نیستم بدنش توان تحمل اون تصمیم رو داشته باشه با این ضعف عمومی، بیهوشی تقریباً غیرممکنه.»
نیکا فقط سری تکان داد، صدایش بغضآلود بود:
«خدای من،این زن از نظر روحی کاملا در هم شکستهست ولی خیلی قوی. من هنوز باورت نمیشه تو این ده روزه از لمس من نترسیده؟»
دکتر لحظهای مکث کرد.
«میترسه،فقط سکوتش فرق کرده. بدنش داره یاد میگیره امنیت یعنی چی.»
دکتر ایمانی صبح روز بعد، با چهرهای جدی وارد شد. پس از معاینه، در حالی که به چارت علائم حیاتی خیره شده بود، به نیکا گفت:
«دیگه از این مرحله رد شدیم.حالا باید مراقب پَسلرزهها باشیم.ذهن داره سعی میکنه خودش رو از شر این خاطرات خلاص کنه، حتی اگر این کار رو با فراموشی یا حملهی هراس انجام بده. کار درستی کرد که گفت، اما حالا باید قایقمون رو از این طوفان سلامت به ساحل برسونیم.»
و طوفان، از راه رسید.
آن شب، زهره با فریادی از خواب بیدار شد که از گلو برنمیخاست. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و به نقطهای در تاریکی خیره شده بود.
«من کثیفم...باید خودم رو بشورم...دست به من نزن، بزار خودم رو بشورم» همین را تکرار میکرد، در حالی که دستهایش را به نشانهٔ دفاع بالا آورده بود.
نیکا سعی کرد او را آرام کند، اما زهره او را نمیشناخت. در آن لحظه، نیکا یکی از آن "زنهای با روبنده حریری" بود. تقلای او برای آزادی چنان شدید بود که نیکا مجبور شد به آرامی اما با قاطعیت، او را در آغوش بگیرد تا به خودش آسیب نزند.
«زهره! زهره جان! من نیکام! اینجا بیمارستانه! امنه!»
پس از دقایقی که مانند ساعتها گذشت، زهره ناگهان از تقلا افتاد. نفسنفس میزد و تمام بدنش میلرزید.
«نی...نیکا؟»صدایش ضعیف بود.
«آره عزیزم،منم.برگشتی؟»
زهره فقط گریه کرد. دیگر توانی برای حرف زدن نداشت. فقط خودش رو از تو بغل نیکا با بیحالی بیرون کشید و گفت: «تو نباید به من دست بزنی، حیفی، کثیف میشی.»
نیکا با بغضی که دیگر به اشک تبدیل شده بود. اشک صورت زهره را پاک کرد و گفت: «تو پاکی عزیزم. قسم میخورم تو پاکی. تو تقصیری نداشتی. انقدر به خودت فشار نیار.»
زهره آرام روی تخت دراز کشید به پهلو و خارج از دید نیکا:
«یادمه یک عروسک داشتم اسمش سوزان بود.لباس عروس تنش بود و با موهای طلایی و گوشواره های قرمز وقتی که روشنش میکردی میچرخید و آواز میخوند. خیلی خوشگل بود.
نیکا من بچگی نکردم.نیکا من درست خاله بازی نکردم. با من مثل زنان بزرگ رفتار شد. یکی از اون روانی ها از همون نگاه اول تو اون شب کذایی عاشقم شد. شدم عروسک اون. یک روز موی طلایی ، یک روز شرابی ،یک رو یه کوفت دیگه. عاشق موهام بود اما وقتی نافرمانی میکردم، میکشید شون،» با دست لرزون روی موهاش دست کشید و ادامه داد: «خیلی درد داشت نیکا خیلی.»
شونه هاش از یادآوری دوباره لرزید.اما از درماندگی و اشک زیاد نه از حمله.
«نیکا خیلی دلم واسه خورم میسوزه.گناه داشتم. چرا به جای عروسک بازی، شدم عروسک بازی اون مرد؟!»
نیکا جوابی نداشت. سرش را کنار گوشش برد و به آرامی مثل مادری که به کمر بچش میزنه تا بخوابه. آروم ضربه های لطیف به کمرش زد و بی اراده لالایی که مادرش براش میخوند رو زمزمه کرد:
«لالا لالا گل پونه
گل زیبای بابونه...»
صبح روز بعد، وقتی دکتر ایمانی بازگشت، زهره به نظر آرامتر میرسید، اما نگاهش خالی بود. انگار بخشی از وجودش که شجاعت به خرج داده بود، امروز قهر کرده و رفته بود.
دکتر کنار تخت نشست و بدون عجله گفت:
«زهره جان،چیزی که دیشب برات پیش اومد، یه واکنش کاملاً طبیعییه. ذهن قویترین قفلرو میزنه تا ازت محافظت کنه. اشکالی نداره که بعضی چیزها رو فراموش کنی. یا حتی اشکالی نداره که بعضی روزها، اصلاً حرف نزنی. ما عجله نداریم.»
زهره به او نگاه کرد و آرام پاسخ داد:
«دکتر...من دیروز،توی یه لحظه... همهچی رو یادم رفت. حتی اسم خودم رو. فقط ترس بود. میترسم دوباره همون بشم... همون آدمِ ترسویی که اونجا بود.»
دکتر ایمانی لبخندی زد، لبخندی که برای اولین بار غمانگیز به نظر میرسید.
«عزیزم،تو هیچوقت"همون" نبودی. تو یه دختربچه بودی که ربوده شد. تو یه زن جوانی که زنده موند. و الان اینجایی. این، تعریف یک قهرمانه. بقیهش رو ما با هم میسازیم.»
او مکثی کرد و ادامه داد:
«اما اگر واقعاًمیخوای ادامه بدی،باید قول بدی که به خودت استراحت بدی. نه به عنوان یه بیمار... به عنوان یه شریک. تو داستان خودتو میگی، و من فقط گوش میدم. امروز فقط همین یک چیز رو بگو: الان، در این لحظه، چه حسی داری؟»
زهره چشمانش را بست. سکوت طولانی شد.
سپس،در حد یک نجوا گفت:
«حس میکنم...دارم ذوب میشم.مثل یه شمع که روشن شده، اما داره آب میشه. میترسم نباشم. میترسم وقتی همهچی رو گفتم، دیگه چیزی از "من" باقی نمونه.»
و این بار، نیکا بود که پاسخ داد، در حالی که دستش را روی قلب خودش گذاشته بود:
«زهره،تو تا ابد اینجایی.دقیقاً همینجا. و ما اینقدر قوی هستیم که صدات رو بشنویم، حتی وقتی که خودت فکر میکنی دیگه صدایی ندارى.»
ادامه دارد...