ویرگول
ورودثبت نام
سارا حیدریان
سارا حیدریاننه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
سارا حیدریان
سارا حیدریان
خواندن ۴ دقیقه·۶ روز پیش

داستان (بسطام: سرزمین درونی خرقانی)

📌 یادداشت نویسنده

وقتی این روایت را نوشتم، بیش از آن‌که در پی ساختن یک داستان باشم، می‌خواستم مجلسِ دیداری را بسازم که در تاریخ نیامده، اما در حقیقتِ دلِ این دو عارف همیشه بوده است.

می‌دانیم که شیخ ابوالحسن خرقانی و بایزید بسطامی در یک زمان زندگی نکرده‌اند؛ میانشان نزدیک یک قرن فاصله است. اما در سلوک عرفانی، زمان به آن معنایی که ما می‌شناسیم، وجود ندارد. حال، مقدّم بر سال است. هر که با حال بایزید آشنا شود، انگار در هم‌عصری اوست.

به همین دلیل است که در بسیاری از منابع آمده: خرقانی، بایزید را استاد خود می‌دانست، هرچند هرگز او را ندیده بود.

در «اسرارالتوحید» و گفتارهای دیگر منسوب به او، بارها این جمله تکرار می‌شود که:

«پیشوای من بایزید است.»

گاهی نیز گفته‌اند که خرقانی، سال‌ها با «حال» بایزید زیست و او را نه معلمی بیرونی، که معلمی درونی می‌دانست؛ نوری که به شکل انسان در نمی‌آمد، اما در جانِ سالک، راه می‌گشود.

برای همین، این داستان نه یک بازآفرینی تاریخی، بلکه یک تصویر روحانی است:

آنجا که شیخ خرقان، در سکوت کوهستان، با «حضور» بایزید روبه‌رو می‌شود—حضوری که از جنس نور است، نه گوشت و استخوان.

چرا این دو را روبه‌روی هم گذاشتم؟

چون به باور من، عرفان، نقطهٔ تلاقی ارواح است، نه جسم‌ها.

و خرقانی، بیش از هر چیز، سالکِ «بی‌زمانی» بود؛ او با هرکه در راه خدا قدم نهاده بود، احساس هم‌عصری می‌کرد.

خواستم نشان دهم:

در سنت عرفانی ما، «استادی» گاهی در مزار نیست، در کتاب نیست، در زمان نیست—بلکه در نوری‌ست که بر دلِ شاگرد می‌افتد.

بایزید برای خرقانی چنین نوری بود.

و خرقانی، با همهٔ عظمتش، خود را هنوز «رهرو»ی او می‌دید.

این داستان، تجسمی است از آن نسبتِ روحانی؛

دیداری که شاید در دنیا رخ نداد،

اما در حقیقت، همیشه میانشان برقرار بوده است.

ملاقات ابوالحسن خرقانی با بایزید بسطامی
ملاقات ابوالحسن خرقانی با بایزید بسطامی

شب بود.
نه هر شب—بلکه آن شبی که گویی آسمان، بارِ هزار سالِ سکوت را بر شانه‌های کوه گذاشته بود.
کوه‌ها نفس می‌کشیدند.
آهسته.
عمیق.
هم‌زمان با نفس‌های کسی که در آستانهٔ خانقاه ایستاده بود.

سکوت، نه خالی بود، نه مرده—بلکه چنان زنده که اگر کسی گوش می‌سپرد،
صدای «زمینِ نفس‌کش» را می‌شنید:
دم، می‌گفت: «همه چیز می‌گذرد…»
بازدم، می‌گفت: «اما من، هنوز اینجام.»

هوای کوهستان سرد بود—اما سردی‌اش از باد نبود.
از سکونی می‌آمد که در سنگ،
در ریشهٔ درخت،
در دلِ آسمانِ بی‌صدا فرو رفته بود.

ابوالحسن، پا بر خاک، دل بر جایی فراتر از ستارگان.
چشمانش را بست.
نفسی کشید—نفسی که بیشتر شبیه آه بود تا دم،
آهی از عمق سال‌ها:
از آن روزهایی که در خلوت،
با نام استادش،
با یاد مولایش بایزید،
«خودش را فراموش می‌کرد»—تا جایی که حتی فراموشی هم محو می‌شد.

زیر لب گفت—آن‌قدر آهسته که انگار کلامش نمی‌خواست بر برگ خشکی بنشیند:

«ای سلطانِ بسطام…
ای که آتشِ شوق را در جانِ ما افکندی…
اگر تو نبودی،
این دل چگونه راه می‌برد؟
من از تو آغاز شدم…
از تو سوختم…
از تو بازگشتم…
ولی هنوز در راهِ تو هستم.»

نگاهش به قلّه‌ای رفت که در مه پنهان بود—مهی از «حال»، نه هوا.
گویی حقیقت پشت آن نفس می‌کشید.

در همین لحظه، در دلش صدایی برخاست—نه از بیرون،
بلکه از همان جایی که انسان نخستین‌بار خود را می‌شنود:

«اگر نام من گرم است،
از آتشی‌ست که تو در دل خویش افروختی.
استادیِ من، فقط آینه‌ای بود؛
تو خود را در من دیدی.»

شیخ مکث کرد.
باد سرد شد،
اما دلش گرم‌تر.

زیر لب گفت:
«پس من این سال‌ها… خودم را می‌خواندم؟»

در آن لحظه، نوری از میان مه بالا آمد.
نه جسم بود، نه رؤیا—بلکه حضوری که شکل گرفته بود.

نور گفت:
«هر سالکی استادش را در درون می‌بیند.
من، چندان که می‌پنداری، از تو دور نیستم.
تو آنچه را که از من می‌جستی،
در خویش یافته‌ای.
راه، همیشه به درون ختم می‌شود.»

دل شیخ لرزید—نه از ترس،
بلکه از فهمی که مثل برق بر دل می‌نشیند.

آرام گفت:
«اگر چنین است، پس چرا هنوز دلم تو را می‌خوانَد؟
چرا این شوق پایان ندارد؟»

بایزید نزدیک آمد—نورش نرم و آشنا.
گفت:
«شوق، راه است.
پایان ندارد.
مقصد، نه رسیدن است،
نه دیدن—بلکه سوختن.
تو می‌سوزی، ابوالحسن…
و این یعنی زنده‌ای.»

شیخ آه کشید:
«اما من هنوز خود را شاگرد تو می‌دانم.»

بایزید تبسم کرد:
«شاگردیِ حقیقی آن‌گاه است که شاگرد، خود چراغی شود.
تو دیگر در پیِ نور نیستی—تو خود، نور شده‌ای.»

شیخ سر فرو انداخت،
چنان‌که خاک گاهی آسمان را نگاه نمی‌کند،
چون می‌داند آسمان در خودش است.

بایزید ادامه داد:
«ما اهل جذبه بودیم—تو اهل جاذبه‌ای.
ما از خدا گفتیم،
تو بندگان خدا را آرام کردی.
و این آرام‌کردن،
خود هزار بار گفتن است.»

شیخ زمزمه کرد:
«من چیزی نمی‌گویم…
فقط در را می‌گشایم.»

بایزید گفت:
«و همین گشودنِ در،
درختی است که هزار سال سایه می‌دهد.
تو در را بر بندگان گشودی—
خدا نیز در را بر تو خواهد گشود.»

نور آرام گرفت،
در مه حل شد—
نه غایب شد،
بلکه همیشه‌شد.

پیش از رفتن، آخرین نسیمِ حضور گفت:

«به یاد داشته باش…
راه خدا از دل خلق می‌گذرد.
هر که آمد، بپذیر.
هر که رفت، دعا کن.
و هر که ماند…
مهمان اوست، نه مهمان تو.»

و حضور فرو رفت.

شیخ، برگ خشک را دوباره برداشت.
بوی ریشه و بازگشت می‌داد.
آن را بوسید و آرام گفت:

«در را می‌گشایم…
شاید خدا همین‌جا،
پشت این در،
منتظر باشد.»

آرامگاه سلطان عرفان بایزید بسطامی
آرامگاه سلطان عرفان بایزید بسطامی

آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی
آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی

«هر که در این سرا درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید؛ چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.»

پایان

عرفانبایزید بسطامیداستاننویسندگی
۳۹
۲۷
سارا حیدریان
سارا حیدریان
نه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید