
دو روزی از دادن اسمها گذشته بود... زهره ضعیفتر شدا بود و نیاز فوری به عمل بیشتر خودش رو نشون میدارد. آنتیبیوتیکها جوابگوی ظلم وارده بر جسم این دختر نبودن.
هوا هنوز روشن نشده بود و بیمارستان در آن سکوت خاصِ سحرگاهی فرو رفته بود؛ سکوتی که نه شب بود و نه روز. فقط صدای قدمهای گاهبهگاه پرستارها، و چرخخوردن آرام تختها در راهرو، مثل یادآوریِ اینکه زندگی هنوز اینجا جریان دارد. نیکا از انتهای راهرو پیدا شد؛ ظرف کوچک سوپی را محکم در آغوشش گرفته بود، مثل چیزی که باید خودش آن را به مقصد برساند. چشمانش ورم خفیفی داشت، اثر شبِ طولانیای که در اتاق ۱۲ بیدار مانده بود.
به در اتاق که رسید، مکث کرد. دستی به صورتش کشید و با لبخند وارد شد.
زهره بیدار بود. چهرهاش رنگپریدهتر از دیشب، اما یک آرامش عجیبی در نگاهش بود؛ آرامشی که نیکا را برای لحظهای ترساند.
زهره: «هنوز نرفتی؟»
نیکا ظرف را جلو گرفت: «مامانم اینو برات پخته. گفت قبل از عمل چیزی باشه که بهت نیرو بده. سوپاش واقعاً معجون سلامتیه، دستکم خودش اینطور فکر میکنه.»
بوی گرم سوپ اتاق سرد را نرم کرد. زهره نگاهش را از ظرف جدا کرد، آرام سر بلند کرد.
«اسم… اسمِ مامانت چیه؟»
نیکا حیرت کرد از این سؤال ساده و در عین حال عجیب.
«مهری»
زهره مکثی کرد. چشمهایش ریز شد، مثل کسی که به گذشتهای خیلی دور نگاه میکند. زیر لب تکرار کرد: «مهری… چه اسم گرمی…»
نیکا دستش را روی دست زهره گذاشت. زهره با تلاشی که معلوم بود برایش دردناک است، انگشتانش را حرکت داد و دست نیکا را گرفت. انگار ترسیده باشد که این فرصت از دستش برود.
صدایش لرزید: «نیکا… میشه… قبل از عمل… مامانت رو ببینم؟ فقط چند دقیقه… فقط امشب… میخوام… یه بار… یه بار دیگه یکی رو مامان صدا کنم… این تنها آرزوم... همین.»
لحنش شکست. جمله آخرش تبدیل شد به صدایی که بیش از آنکه حرف باشد، گریه فروخورده یک دختر سیزدهساله بود که هجده سال دیر گفته میشود.
نیکا تمام بغضی را که ساعتها نگه داشته بود، پشت دندانها حبس کرد و فقط سر تکان داد.
وقتی از اتاق بیرون آمد، احساس کرد تهِ وجودش تیر میکشد. خودش را به اتاق دکتر یاسینی رساند. دکتر پشت میز نشسته بود، مشغول ورق زدن پروندهها. دکتر ایمانی کنار پنجره ایستاده بود.
نیکا نشست. دستانش را در هم قفل کرد. «یه چیزی باید بگم.»
ایمانی از پنجره جدا شد و با دقت نگاهش کرد.
نیکا سرش را آرام پایین آورد. « زهره میخواد مامانم رو ببینه. قبل از عمل.»
یاسینی عینکش را درآورد. «نیکا جان… عملش ریسک خیلی بالایی داره. حتی اگر همهچیز عالی پیش بره، هنوز…»
مکث کرد. گفتن جمله بعد برایش سخت بود.
«وضعیت بدنش بدتر شده انتخاب بین بد و بدتره. اگر عمل کنیم، ممکنه وسط کار از دست بره. اگر نکنیم، در نهایت…»
نیکا آهسته گفت: «یعنی ممکن نیست؟»
ایمانی جلوتر آمد. روی صندلی روبهرویش نشست.
«من مخالف نیستم. اتفاقاً فکر میکنم قبل از عمل به چنین تکیهگاهی نیاز داره. این درخواست از عمق یک زخم طولانی اومده. اگر اجرا بشه، میتونه آرامش ببخشه. و همین آرامش، توی اتاق عمل به نفعش خواهد بود.»
یاسینی با تردید گفت: «ولی اگر از نظر روحی براش سنگین شد»
ایمانی گفت: «ملاقات کوتاه، کنترلشده، و با حضور نیکا. اگر فشار عاطفی زیاد شد، نیکا قطع میکنه.»
هنوز جملهاش تمام نشده بود که در اتاق زده شد. سروان روحانی وارد شد.
با همان وقار همیشگی، پروندهای را گذاشت روی میز.
«این مجوز دادستان. از نظر قانونی برای عمل اجازه کامل دارید.»
نیکا نفسی گرفت که انگار از صبح در سینهاش گیر کرده بود.
اما سروان آرام ادامه داد: «فقط این نیست.»
کیفش را باز کرد و چند عکس بیرون آورد.
«سه نفر از اسامیای که زهره داد، پیدا و دستگیر شدن. اطلاعاتی که میدن، داره ما رو میبره سمت مرکز شبکه. خیلی چیزها روشن شده.»
عکسها یکییکی روی میز پهن شد. ادمهایی با چهرههای معمولی، اما با گذشتهای تاریک.
سروان اضافه کرد: «زهره یه نقطه اتصال مهمه. روایتهاش دقیق بوده. این اولین بار بعد از سالهاست که نقشهای واضح داریم.»
با گفتن این جمله، نگاهش را از پرونده گرفت و مستقیم به نیکا نگاه کرد؛
چیزی شبیه احترام در چشمانش بود.
«شما کار خودتون رو بکنید. ما هم سرنوشت اونایی رو که بهش ظلم کردن، رها نمیکنیم.»
نیکا از اتاق بیرون آمد. پشتش را به دیوار سرد راهرو تکیه داد. انگار باید نفسش را جمع میکرد که فرو نریزد.
گوشیاش را آرام از جیب لباسش بیرون آورد و شماره مادرش را گرفت.
«الو… مامان؟»
صدای مهری، خوابآلود و همانقدر آشنا: «جان دلم؟ چیزی شده؟»
نیکا لحظهای مکث کرد. گلویش سفت شد.«مامان… میتونی امروز بیای بیمارستان؟»
صداش نرم اما جدی بود.«لازمت دارم… یه کاریه که بدون تو نمیشه.»
مهری چند ثانیه سکوت کرد؛ سکوتی که همیشه معنایش نگرانی بود.«اتفاقی افتاده؟ خودت خوبی؟»
نیکا سعی کرد صدایش نلرزد: «من خوبم. فقط… یک نفر هست که… زهره امروز به تو احتیاج داره. به مهر تو مامان، به مادریت میتونی بیای؟»
مهری کمی گیج شد اما «باشه» را گفت.
همان «باشه»ی مادرانهای که یعنی هر کاری باشد، میآیم.
غروب، نیکا کنار در ایستاده بود. دستش را روی دستگیره گذاشته بود اما نمیتوانست فشار بدهد.
مهری آرام پشت سرش رسید. روسریاش را مرتب و چادرش را روی سر میزان کرد با همان مهربانی همیشگی پرسید:
«اینجاست؟»
نیکا فقط در را باز کرد.
اتاق نیمهتاریک بود. نور مهتابی کمرنگ روی صورت زهره افتاده بود.
وقتی مهری وارد شد، زهره اول سرش را بلند نکرد. انگار نمیخواست زود نگاه کند.
نیکا گفت: «زهره…»
زهره بالاخره نگاهش را چرخاند. چشمهایش در لحظه باز شد.
نه از تعجب.
از چیزی شبیه شناسایی.
انگار سالها منتظر یک تصویر بوده و حالا مقابلش ایستاده.
همان لحظه، سکوت به شکل عجیبی سنگین شد؛
سکوتی که فقط در اتاقهایی پیدا میشود که قرار است وداع زندگی و عشق در آن رقم بخورد.
زهره با تمام توان روی تخت نیمخیز شد؛
پلکهایش از بیخوابی ورم کرده بود و نفسهایش کوتاه و بریده میآمد.
اما به محض اینکه سایه مهری افتاد روی زمین…
چهرهاش مثل کسی تغییر کرد که ناگهان چیزی را «به خاطر آورده»؛
نه خاطرهای واضح،
بلکه حسی عمیق و گمشده…
حسی شبیه بوی اولِ بهار.
نیکا آرام گفت:
«مامان… این… این زهرهست.»
مهری جواب نداد.
نزدیک شد.
چشم در چشم آن دختر شکستخورده انداخت…
و آن لحظه، انگار هر دو یک چیز را فهمیدند:
این یک ملاقات معمولی نبود.
این یک وصال بود.
وصال دو نفر که سالها منتظر یک “آغوش” مانده بودند. حتی اگر خونی مشترک نداشتند.
زهره لبش لرزید.
حرف نزد.
فقط نگاه کرد.
نگاهی که درد از آن میچکید؛
نگاهی که میگفت: چطور ممکنه کسی بعد این همه اتفاق برای دیدن من بیاد؟
مهری آرامتر از حد شنیدن گفت: «سلام دخترم.»
زهره نفسش برید.
صدایی در گلویش شکست.
انگار یک استخوان قدیمی در جانش ترک برداشت.
با صدایی که بیشتر ناله بود تا کلمه: «نه… منو دختر صدا نزنید… من… من ارزش این کلمه رو ندارم…»
مهری یک لحظه هم دودل نشد.
کنار تخت نشست و دست زهره را گرفت. «اگه دختر من نباشی، پس کی باشی؟ تو بچهای… بچهای که دنیا نذاشته بچگی کنه.»
زهره با شتاب دستش را کشید. وحشتزده، انگار لمس آدمیزاد داغش میکرد.«نکنین… خواهش میکنم… من… نجسم… خرابم… دست نزنین کثیف میشید …»
مهری دیگر طاقت نیاورد.
بیاختیار خم شد و صورتش را نزدیک کرد.
با همان صدای مادری که در خودش سالها گریه حبس داشته گفت:
«من مادرم.
مادر از بچهاش نمیترسه.
حتی اگه دنیا بگه نجسه…
مادر میدونه بچهاش پاکترین چیز دنیاست.»
زهره با چنان هایهای خفهای گریست که انگار گلویش از گریه میسوخت.
مهری جلوتر رفت. آرام.
نه مثل کسی که آمده دلداری بدهد؛
مثل کسی که به غریزه میداند طرف مقابلش بچه است، حتی اگر سی و یک ساله باشد.
«من فقط… فقط یه بار…
یه بار تو عمرم… دلم میخواست یکی رو…
بغل کنم… بدون اینکه بخوام فرار کنم…
میشه؟»
مهری برای اولین بار صدایش شکست.
«نه فقط میشه…
که باید… باید بچسبی به من دخترم…
تو نمیدونی من چند ساله دنبال همین بغلم…»
پتو را آرام کنار زد.
زهره را، با تمام لرزش و ضعف، محکم و بیهراس در آغوش کشید.
لحظهای بود که زمان ایستاد.
حتی هوا هم جرات عبور نداشت.
زهره همان اول، بیصدا تکان خورد؛
انگار باور نمیکرد چنین آغوشی واقعی است.
بعد انگشتانش را آرام روی شانههای مهری گذاشت…
بعد محکمتر…
و ناگهان، با تمام جانش چسبید.
مثل بچهای که یک عمر ناامنی را یکجا گریه میکند.
صدایش مثل زخم تازه باز شده از سینهاش بیرون ریخت: «مامان… مامان… مامان…
چرا دیر اومدی؟
هر روز میگفتم حتما امروز پیدام میکنید»
مهری به هقهق افتاد.
آنطور گریه میکرد که صدایش نمیآمد—فقط شانههایش تکان میخورد.
«به خدا اگه میدونستم کجایی،
زمین رو زیرو رو میکردم تا پیدات کنم…
دخترم…
بذار اینو تو گوش دنیا داد بزنم:
تو گناهکاری نیستی…
تو قربونیای…
دختر پاک منی…
برگ گل محمدی منی…
فهمیدی مامان جان؟»
زهره نفسش بالا نمیآمد.
گریههایش خفه، تیز، از ته وجود بود، انگار دیگه متوجه تفاوت مادر نیکا با مادر خود نبود.
«مامان… مامان پری قشنگم، مامان پری مهربونم»
مهری لرزید.
سرش را گذاشت کنار سر زهره.
«جان مادر…
جان مامان پری…»
زهره با ولع، با حرص، با انگشتان لرزان موهای خاکستری مهری را لمس کرد. میبوسید.
اشکهایش روی دستها و گونههای مهری میچکید.
«پیر شدی مامان…
پیر شدی تا من برگردم…
دوری من پیرت کرد؟
الهی بمیرم…
من نبودم… تو غصه خوردی؟»
مهری دیگه مهری نبود شده بود پری، مامان پریِ زهره. او را سختتر بغل گرفت.
«پیری پیشکش…
همین که الان تو بغلمی
همین برای یک عمر مادر بودنم بسه…»
زهره با صدایی که انگار تهمانده حیاتش بود، زمزمه کرد: «نری…
امشب نری…
قول بده… من از خواب بیدار شم تو باشی…
حتی اگه فردا…»
حرفش شکست.
انگار آیندهاش را میدانست.
مهری انگشتش را آرام گذاشت روی لب او.
«هیس…
تا وقتی نفس داری، هستم.
فردا رو به خدا بسپار.
امشب فقط بغل منی…
فقط بچه منی…»
زهره سرش را روی سینه مهری گذاشت.
آرام شد.
چشمهایش نیمهبسته شد.
با صدایی که دیگر بیشتر شبیه خواب بود گفت:«مامان پری…میتونم… امشب… راحت بخوابم»
مهری اشکهایش را پاک کرد چادر را به دست نیکا داد و خود را در گوشه تخت زهره جا داد.
«بخواب دخترم…
مامان بیداره…
من مواظبتم. تو بخواب»
و زهره خوابید.
در آغوشی که اگر دنیا انصاف داشت، هجده سال پیش نصیبش میشد.
مهری تا صبح بیدار ماند.
مواظب بود حتی یک بار هم دستش از روی کمر زهره جدا نشود.
هر چند دقیقه یکبار آرام میگفت:«نترس عزیزم…
من اینجام… هیچجا نمیرم…»
نیکا پشت سرشان ایستاده بود. صورتش خیس بود اما ساکت.
ایمانی از دور، پشت در، نظاره میکرد و هیچ نگفت؛
گویی چنین صحنهای را نه در بیمارستان، که در فصل مهمی از زندگی یک انسان میدید.
و هیچکس نمیدانست دخترک فردا هست یا نیست.
اما امشب…
امشب برای اولین بار بعد از سالها
خانهای داشت به وسعت یک مادر.
ادامه دارد...