📌به شما خوانندهٔ گرامی
اگر در گذر این صفحات، کلمهای نارسا یا لحظهای ناکامل یافتید، از صمیم قلب پوزش میخواهم. این داستان، با تمام کاستیهایش، حاصل بخشی از وجودم بود که میکوشید زمزمههای خاموش قربانیان را به صدایی تبدیل کند که حتی برای لحظهای، وجدانها را بیدار کند.
من نه قاضی هستم، نه سیاستمدار؛ فقط انسانی هستم با قلمی که میخواهد راوی دردهایی باشد که گاه در هیاهوی روزمرگی نادیده میمانند. هر جمله، هر صحنه و هر اشک ریخته شده در این صفحات، با نیتی پاک و عشقی انسانی به رشته تحریر درآمده است.
از شما بابت وقتی که گذاشتید و احساسی که همراهی کردید، بینهایت سپاسگزارم. امیدوارم سفر عاطفی این داستان، حتی برای یک نفر، تلنگری باشد برای اندیشیدن، مراقبت کردن و مهربانتر بودن.
قلمم را به احترام تمام قربانیان سکوت، بر زمین میگذارم.
با سپاس بیپایان
سارا حیدریان

هوا سردتر از همیشه بود، نه از کولرهای بیمارستان—از ترسی که در نفس زهره میلرزید. زهره انگار کوچکتر شده بود، شبیه کودکی که مادرش را گم کرده باشد. چشمهایش آرام و بیصدا مثل کسی که گناهی نکرده اما جهان با او بیرحم کرده پاک بوده.
مهری خم شد و بوسه ای یه پیشانی زهره زد و کلاه سر دختر را مرتب کرد، انگشتهایش میلرزید.
زهره زیر لب گفت:
«مامان مهری… من امروز کوچولوتر شدم. میتونی… یه کم منو بغل کنی؟»
مهری نشست روی لبه تخت و زهره مثل گنجشکی خیس خودش را در آغوش او جمع کرد.
هیچ چیز نگفت—این آغوش از آنهایی بود که حرف در آن گم میشود.
نیکا کنارشان ایستاده بود، ولی زهره همچنان دست مهری را ول نمیکرد.
با صدایی کمرنگ گفت:
«نیکا… میدونی مامانت بوی بهشت میده؟ قول بده هیچوقت دستش رو ول نکنی.»
نیکا نتوانست جواب بدهد. فقط سر تکان داد، با گریهای که جایی پنهان نمیشد.
سالن خلوت شده بود؛ انگار کل بیمارستان هم فهمیده باشند که باید کمی آرامتر قدم بردارد. مهری کنار تخت ایستاده بود، دستانش هنوز گرم همان فشاری که لحظهای پیش در اتاق بستری، به انگشتان لرزان زهره داده بود.
زهره زیر لب گفت: «مامان… نترس، باشی کافیه.»
مهری گیجِ این واژه بود—مامان—اما سر خم کرد و پیشانی دختر را بوسید؛ انگار بخواهد آخرین ذره ترس را از پوستش جمع کند.
نیکا پشت سرشان ایستاده بود، چشمانش مثل کسی که میخواهد چیزی را بدزدد—لحظهها را، نفسها را، فرصتهایی را که دیگر به دست نمیآید. مهری دستش را دراز کرد و آروم گفت: «تو هم دخترمی. محکم باش، برای زهره.»
دکتر ایمانی با پروندهای در دست رسید؛ صدایش کوتاه بود اما مهربان:
«تا همینجا هم خیلی جنگیده… فقط باید آروم باشید. ما آمادهایم.»
زهره نیمنگاهی به او کرد، انگار بخواهد بفهمد چند درصد امید در آن چشمها مانده، اما چیزی نپرسید. فقط آهسته گفت: «خستهم دکتر... و البته ممنونم.»
وقتی تخت شروع به حرکت کرد، راهرو آنقدر ساکت بود که صدای چرخها مثل تپشهای بزرگ و سنگین شنیده میشد. چراغهای سقف یکییکی از بالا عبور میکردند و زهره زیر نفسهای کوتاهش گفت: «مامان مهری… تا دم در میای؟»
مهری ذکری که زیر لب میخواند بر پیکر نحیف دختر دمید و گفت: «تا هرجایی که اجازه بدن میام دخترم.»
زهره انگشتش را در دستان زن قفل کرد، همانطور که یک کودک در آستانه رها شدن این کار را میکند.
«میترسم… ولی وقتی دستت رو دارم کمتر.»
راهروی مخصوص قبل ، خالیتر از همیشه بود. چراغها کمنور شده بودند تا چشمهای مضطرب زهره آزرده نشود.
تخت آرام متوقف شد و پرستار زن آهسته کنار رفت. از اینجا به بعد فقط نیکا و دکتر ایمانی اجازه داشتند همراهش باشند.
مهری هم ایستاده؛ با دستانی که از شدت اضطراب به دستان زهره گره خورده بود. «برو مادر، برو امید به خدا که سلامت از این در میای بیرون، من همینجا منتظرتم.»
زهره از روی تخت، سرش را خیلی آرام به سمت مهری چرخاند؛ چهرهاش آرام بود… آرامِ معصومانهای که نفس آدم را میگیرد.
زهره دست مهری را جلو کشید و فقط بوسه ای بر آن زد و سپس با انگشتان لاغر و لرزان دست او را رها کرد. و اینبار، نه از روی ضعف، که از روی رضایت. انگار میگفت: «من دیگر آن کودک گمشده نیستم. پیدا شدم. حالا میتوانم بروم.» لبخند کوچکی زد، لبخندی که زخمیِ تهاش دیده میشد.
تخت به کمک نیکا و دکتر ایمانی به داخل رفت. نزدیک در اتاق عمل ایستادن.
زهره با صدایی آرام، مثل کسی که دارد اعترافی قدیمی میگوید، نجوا کرد: «نیکا… یه چیزی… من باید بگم… اگه… اگه دیگه نتونستم… خودم بگم… تو برسون.»
نیکا دستش را گرفت.
«بگو… جانم؟»
زهره یک نفس کوتاه کشید.«اون فرشتهٔ بیبال... اونکه نصف شبها میاومد... وقتی من نیمه هوشیار بودم...صدای قدمش آروم بود... بوی عطرش… شبیه بابام بود…»
نیکا و دکتر ایمانی همزمان خشکشان زد.
«هیچوقت صورتشو ندیدم... همیشه سرشو پایین مینداخت که حتی تو خواب هم نترسم...
اما…
بگو… ازش ممنونم.
بگو زهره گفت…
بابت اون همه پدرانگی… ممنونم.
من… هیچوقت همچین امنیتی نداشتم.»
دکتر ایمانی پلک بست. لرز کمرش را گرفت.
نیکا آرام گفت:«حتماً میگم عزیزم… حتماً.»
زهره لبخند زد. نور مهتابی دقیقا روی چشمهایش افتاده بود و آن معصومیت تیزتر میدرخشید.
زهره ناگهان دست هر دو را گرفت؛ انگشتانش یخ کرده بودند اما فشارشان محکم بود.
«نگران قلبم نباشین…
خیلی آرومه…
من…
من از چیزی نمیترسم.»
نگاهش میان دکتر ایمانی و نیکا جابهجا شد.
«اون…
اون اتفاقی که شما ازش میترسین…
برای من… شاید بهترین باشه.»
صدایش لرزید اما نه از ترس—از صداقت.
«اگه خدا…
بعدِ مرگم…
یه زندگی دیگه بهم داد…
امیدوارم… تو اون زندگی…
شما دوتا…
خواهرای من باشین.
بهجای همونایی که ازم گرفته شد.»
نیکا زد زیر گریه و سرش را به دستهای زهره چسباند.
«چرا زندگی بعدی؟… تو از این اتاق سالم میای بیرون…
همینجا… همین زندگی… ما سهتا میتونیم خواهر باشیم.»
دکتر ایمانی هم آهسته اضافه کرد: «تو دختر قویای هستی زهره... این فقط یه عمله... ما همهمون اینجاییم.»
زهره آرام خندید؛ خندهاش کوچک، کودکانه، شیرین.
«باشه… پس قول…
اگه برگشتم…
شما… خانواده منین.»
در کشویی اتاق عمل کشیده شد.
کادر پزشکی—همه زن—پشت خط ایستاده بودند.
هیچکدام ماسک نداشتند.
برای اولین بار در یک بیمارستان، برای احترام به ترس یک دختر، «چهرهها پنهان نشده بود».
پیش از انتقال او به محیط استریلِ اتاق عمل، برای اعتماد زهره، پزشکانِ تیم بیهوشی چهرههایشان را نشان دادند… و سپس وارد بخش استریل شدند.
پرستارها بیصدا لبخند زدند؛ لبخندی ملایم و انسانی، نه بیمارستانی.
زهره چشمهایش را بست و با صدای آرام گفت:«اگه خوابم برد و بیدار نشدم... بدونید که از همتون ممنونم. نیکاقول بده... گریه نکنی. حس میکنم دارم به آرامش نزدیک میشم.»
نیکا دستش را فشرد.
«تو قویترین دختری هستی که دیدم.»
با فشارهای آخری که زهره به دست هر دو آورد خود را به پرستاران اتاق عمل سپرد و نیکا و دکتر ایمانی از پشت شیشه با نگاه او را بدرقه کردن.
به کمک پرستاران زهره روی تخت اتاق عمل قرار گرفت.
نور سفید دایرهای بالای سرش افتاد روی صورتش.
زهره لبخند زد.
یک قطره اشک از گوشه چشمش چکید و روی لبه کلاهش.
بیهوشی که تزریق شد، زهره قبل از فرو رفتن در تاریکی، زیر لب نجوا کرد: «خدایا… دارم میام… قبولم کن»
و بعد…
چشمها آرام بسته شد.
هفده ماه بعد -
اتاق کار دکتر یاسینی
هوا دیگر آن سرمای نمناکِ شبِ پیدا شدن زهره را نداشت. هوای بهاری، آرام و کمی غمگین از پشت پنجرهٔ اتاق دکتر یاسینی میوزید.
دکتر یاسینی پشت میز بود، دکتر ایمانی و نیکا روی صندلی همیشگی نشسته بودن. پروندههای جدید روی میز بود، اما سایهٔ پروندهٔ قدیمی هنوز در اتاق سنگینی میکرد. سکوت میانشان راحت بود، سکوتی که تنها بین کسانی شکل میگیرد که غم مشترکی را از سر گذراندهاند.
در زده شد.
سروان روحانی وارد شد.آمده بود نه برای گزارش، برای بستن پروندهای در دل خودش.
او دیگر آن زن میانسال با نگاهی فقط تیز و حرفهای نبود. چهرهاش آفتابسوخته و خطخورده بود، اما در چشمانش آتشی از رضایت و آرامش میدرخشید. کیف چرمی کهنهاش را روی میز گذاشت.
«درود بر شما.» صدایش محکم و پر از اعتماد به نفس بود.
همه به احترام برخاستند. نیکا نفسی در سینه حبس کرد. حضور سروان، خاطرهٔ تمام آن شبها و روزهای پرالتهاب را زنده کرد.
«آمدهام تا گزارش نهایی را بدهم.» سروان شروع کرد، بدون مقدمه. «در این هفده ماه، ما نه یک باند، که یک امپراتوری زیرزمینی را از بیخ و بن برکندیم.»
او نقشهای از کیفش درآورد و روی میز پهن کرد. دهها علامت قرمز روی آن دیده میشد.
«ویلای خارج از شهر را پیدا کردیم. دقیقاً همانشکلی که زهره توصیف کرده بود. استخر خشک، درختان بلند... و سه طبقه زیر زمین. آنجا را "کشتارگاه" صدا میزدند.»
سپس، عکسهایی را کنار نقشه گذاشت: عکسهایی از سلولهای کوچک، دیوارهای بتنی، و وسایل شکنجه.
«هر چیزی که زهره گفته بود، درست از آب درآمد. حتی نقشۀ همان اتاقی که او اولین شب را در آن گذراند. شهادت او، دقیقتر از هر سند پلیسی بود.»
نگاهش به نیکا افتاد.
«اسامیای که او داد، مثل کلیدی بود که قفل یک گنجینهٔ شوم را باز کرد. "مُری مربا"، "اسی پَپه"، "ممل آمریکایی"... هر کدام مانند مهرههای دومینو، ما را به مهرههای بعدی رساندند.»
سپس، سروان مکثی کرد و عکس دیگری را روی میز گذاشت: تصویر مردی میانسال با چهرهای معمولی و بیهیچ ویژگی خاص.
«با ردیابی تراکنشهای ارزی و یک مأمور نفوذی در نهایت... رسیدیم به "خان".»
نام "خان" در اتاق پیچید. دکتر ایمانی به صندلی تکیه داد. نیکا دستش را روی قلبش گذاشت.
«او یکی از سرشناسترین تاجران به ظاهر قانونمند شهر بود. کسی که هیچکس حتی نمیتوانست چنین شبکهٔ عظیمی را پشت چهرهٔ به ظاهر محترمش تصور کند. ما او را در حین فرار، در یک پایگاه مرزی دستگیر کردیم. محاکمهاش طولانی بود، اما مدارک، از جمله شهادتهای قربانیان دیگر و اسناد مالی، غیرقابل انکار بودند.»
سروان روحانی مستقیم به چشمان نیکا نگاه کرد، گویی با خود زهره صحبت میکند.
«دیروز، حکم نهایی صادر شد. "خان" و پنج تن از سرکردگان اصلی این شبکه، حکم اعدام در دیوان عالی تأیید شد. ریشه و شاخههای اصلی این باند کثیف، برای همیشه سوخت.»
سکوتی سنگین در اتاق حکمفرما شد. این بار، سکوتی نبود از ناامیدی، که از یک پیروزی تلخ و گرانقدر.
دکتر یاسینی با صدایی که از شدت احساس میلرزید، گفت: «پس... کار تمام است.»
سروان تأیید کرد. «و این را مدیون شجاعت یک نفر هستیم: زهره. او تنها یک قربانی نبود. او یک شاهد و یک قهرمان بود. حیف شد، کاش زنده بود تا با چشم خودش میدید... پرونده بسته شده، اما صدای او، تا همیشه در پروندههای قاچاق انسان این کشور طنینانداز خواهد بود.»
نیکا دیگر نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. اما این بار، اشکهایش تنها از غم نبود، بلکه از غرور و قدردانی بود. او به پنجره نگاه کرد، به آسمان آرام بهاری، و در دلش به زهره گفت:
«شنیدی زهره جان؟ شنیدی؟ تو بردی. ما انتقامت را نگرفتیم، ما عدالت را برای تو و برای همهٔ "تو"های دیگر برقرار کردیم. حالا واقعاً میتونی آروم باشی.»
و در آن لحظه، باد بهاری برگها را به رقص درآورد، گویی پاسخی از جهان دیگر میآید.
پایان
📌 یادداشت نویسنده
این داستان هرچند زاده خیال است، اما از بستر تلخ واقعیتی جهانی سربرآورده است. قاچاق انسان - یا "بردهداری مدرن" - یکی از سیاهترین جنایات سازمانیافته در عصر حاضر است که ایران نیز از آن متأثر است.
وضعیت ایران در آینه آمارهای بینمللی:
بر اساس "گلوبال اسلیوری ایندکس ۲۰۲۳" (Global Slavery Index):
بر اساس آخرین گزارش گلوبال اسلیوری ایندکس (2023)، ایران در رتبهبندی کشورها از نظر شیوع بردهداری مدرن (که شامل قاچاق انسان، کار اجباری، ازدواج اجباری و بهرهکشی شدید میشود)، در جایگاه ۲۸ از ۱۶۰ کشور قرار دارد.
توضیح این رتبهبندی به زبان ساده:
این بدان معناست که ایران از نظر درصد جمعیت در معرض بردهداری مدرن، در بین ۲۰ درصد کشورهای بالای جدول (دارای بیشترین شیوع) قرار میگیرد. این آمار تکاندهنده نشان میدهد که این پدیده در ایران یک تهدید جدی و قابل توجه است.
نکته کلیدی: رتبه ۲۸ بر اساس "شیوع" (Prevalence) است، نه تعداد مطلق. این شاخص نشان میدهد که به نسبت جمعیت کشور، احتمال قرار گرفتن یک فرد در معرض این جنایت چقدر است.
برای درک بهتر، مقایسه با چند کشور دیگر در این رتبهبندی:
· کشورهای با بالاترین شیوع: کره شمالی، اریتره، موریتانی
· کشورهای با شیوع بسیار بالا (ردههای مشابه ایران): پاکستان، عراق، افغانستان، یمن
· کشورهای با شیوع متوسط: روسیه، امارات متحده عربی
· کشورهای با کمترین شیوع: سوئیس، نروژ، آلمان
این آمار به وضوح نشان میدهد که داستانهایی مانند "عروسکی برای بازیِ شبانه"، اگرچه شخصیتها و رویدادهای خیالی دارند، اما از یک زمینه واقعی و هشداردهنده در جامعه ایران سرچشمه میگیرند. انتشار چنین آثاری میتواند در افزایش آگاهی عمومی و درنتیجه، پیشگیری از این فاجعه انسانی نقش حیاتی ایفا کند.
· برآورد میشود دهها هزار نفر در ایران در شرایطی مشابه بردهداری زندگی میکنند.
· قاچاق انسان در ایران اغلب با اهداف بهرهکشی جنسی، کار اجباری، ازدواج اجباری و قاچاق اعضای بدن صورت میگیرد.
راههای پیشگیری و مراقبت:
داستان زهره به ما یادآوری میکند که پیشگیری از قاچاق انسان نیازمند عزمی جمعی است:
1. آموزش همگانی: آموزش "مهارتهای نه گفتن" و آشنایی با ترفندهای قاچاقچیان (وعده مدلینگ، کار پردرآمد، ازدواج دروغین) به نوجوانان و جوانان، به ویژه در مناطق محروم.
2. تقویت قوانین: تدوین و اجرای قوانین شفاف و بازدارندهتر علیه قاچاق انسان و حمایت کامل از قربانیان.
3. حمایت از قربانیان: ایجاد پناهگاههای امن و ارائه خدمات روانشناسی، پزشکی و حقوقی رایگان به قربانیان، بدون انگزنی یا مجازات آنان. یک قربانی، مجرم نیست.
نحوه برخورد با قربانیان: درسهایی از داستان زهره
همانطور که نیکا، دکتر ایمانی و دکتر یاسینی و... با زهره رفتار کردند، برخورد با قربانیان قاچاق انسان باید بر اساس این اصول باشد:
· قضاوت نکنیم: اولین قدم، کنار گذاشتن هرگونه پیشداوری است. قربانیان تحت شدیدترین فشارهای روانی و فیزیکی قرار داشتهاند.
· گوش دهیم، نه بازجویی: ایجاد فضای امن برای شنیدن روایت قربانی، بدون فشار و عجله. هر کلمهای که میگوید، هدیهای است برای رسیدن به عدالت.
· احترام به اختیار فرد: همانطور که به زهره اجازه داده شد تصمیم بگیرد، باید انتخابهای قربانی (حتی در مورد ملاقات با خانواده یا صحبت با پلیس) محترم شمرده شود.
· تمرکز بر بهبودی، نه فقط عدالت: عدالت برای قربانی حیاتی است، اما بهبودی روانی و جسمانی او بر هر چیزی اولویت دارد.
سخن پایانی
داستان "عروسکی برای بازیِ شبانه" تنها یک افسانه نیست؛ زمزمهای است از هزاران زهره خاموش که صدایشان به جایی نمیرسد. این داستان را به اشتراک بگذاریم، از آن بیاموزیم و در دنیای واقعی، چشمانمان را به روی این جنایت بسته نگاه نداریم. هر یک از ما میتوانیم با آگاهیبخشی و رفتار انسانی، حلقهای از زنجیره شوم قاچاق انسان را پاره کنیم.
منابع برای مطالعه بیشتر:
· گزارش جهانی قاچاق انسان (دفتر مقابله با مواد مخدر و جرم سازمان ملل - UNODC)
· گلوبال اسلیوری ایندکس (Global Slavery Index)
· سازمان های مردم نهاد داخلی فعال در حوزه حمایت از زنان و کودکان