
نور مهتابیهای بخش مراقبتهای ویژه سردتر از همیشه میتابید. راهروها بوی ضدعفونی و وانیل میدادند، ترکیبی که فقط بیمارستان بلد است بسازد؛ تمیزیِ وسواسگونهای که روی بوی ترس را میپوشاند. در انتهای راهرو، دری به رنگ آبی با برچسب قرمز «ورود آقایان ممنوع» جدا از بقیهی بخش بود. پشت آن در، زنی دراز کشیده بود که حضورش هنوز به جهان برنگشته بود.
نیکا دستهایش را با مواد ضدعفونی شست و وارد شد. صدای دستگاهها، منظم و بیرحمانه، نفسهای زن را میشمردند. روی تخت، بدنی لاغر و کبود زیر ملحفهی سفید پنهان بود، به درخواست دکتر یاسینی دستهایش را نبسته بودن تا دچار ترس یا فشار روانی شدید نشه اما به جای آن نردههای تخت با پدهای محافظتی نرم پوشانده شده بودن — اقدامی استاندارد برای جلوگیری از آسیب ناخواسته در صورت بیقراری ناگهانی. زخمهایی که تازه بخیه خورده بودند از زیر پانسمان سفید مشخص بودن.
تنها چیزی که هنوز در او زنده بود، چشمهای نیمهبازش بودند — چشمهایی که انگار به جایی دورتر از سقف نگاه میکردند، به جایی که هیچ پرستاری دسترسی ندارد.
به آرامی نزدیک شد، صندلی را کمی عقب کشید تا مزاحم نشود. زیر لب گفت: «سلام… من نیکا هستم، پرستار این بخش. قرار نیست کسی اذیتت کنه… فقط اومدم حالت رو چک کنم.»
زن واکنشی نشان نداد، اما پلکهایش لرزیدند، مثل کسی که میخواهد از خوابی طولانی برگردد و هنوز مطمئن نیست جهان امن است یا نه.
نیکا نفسش را آهسته بیرون داد، پوشش تخت را صاف کرد و به سرم نگاه کرد. قطرههای شفاف مایع، یکییکی درون رگ زن فرو میرفتند، مثل زمان. دستگاه انفوزیون پمپ، با صفحهای که عدد «پنجاه» رویش میدرخشید، دوز تنظیمشدهی مورفین را با نظمی بیرحم به رگهای خالی شده از زندگی میفرستاد – دارویی که هم رنج را میکُشت و هم خاطره را. در سوی دیگر، کیسهی سرم حاوی آنتیبیوتیکهای قوی به آرامی در جریان بود. در سکوت اتاق، فقط صدای تپتپ منظم دستگاه بود و نفس نیکا که میان ماسک بخار میشد.
و در جایی میان آن سکوت، چیزی در نگاه زن تکان خورد — ترسی کوچک، یا شاید خاطرهای زنده که هنوز دنبال پناه میگشت.
نیکا دستکشهایش را پوشید و کمی خم شد تا زخمهای روی بازوی زن را چک کند.
بهمحض اینکه انگشتهایش نزدیک پوست کبود شد، زن با حرکتی تند دستش را پس کشید. صدای برخورد ساعدش با نردهی تخت مثل شکستن چیزی در هوا پیچید. چشمانش، بیرمق اما وحشی، از وحشت باز شدند؛ نفسهایش تند شد، نای فریاد نداشت اما نگاهش فریاد میزد.
نیکا جا خورد، چند قدم عقب رفت و آرام گفت:
«آروم باش… نترس، عزیزم… من فقط میخوام کمکت کنم.»
اما زن نمیشنید. لبهای خشکیدهاش بیصدا میجنبیدند، انگار کلمهای را تکرار میکرد که نیکا نمیفهمید.
لحظهای گذشت. نیکا سعی کرد دستهایش را بالا ببرد، نه برای لمس، فقط برای نشان دادن بیخطر بودنش. نور مهتابی از سقف افتاده بود روی گردنش؛ جایی که زنجیر نقرهای باریکی برق میزد. آویز کوچکی با کلمهی «الله» در مرکز آن تاب میخورد، درخشان و آرام، مثل نوری که از دور رسیده باشد.
نگاه زن، ناگهان از چهرهی نیکا برید و روی گردنبندش قفل شد. نفسهایش آرامتر شد. عضلات منقبضشدهی شانههایش شل شدند. لرزش لبهایش به گریهای خاموش بدل شد؛ اشکها از شقیقهها پایین میآمدند و در بالش ناپدید میشدند.
با دستانی لرزان، دست راستش را بالا آورد — آرام، بیصدا، با تردید. انگار چیزی مقدس روبهرویش بود. تا نیمهی راه رسید، بعد مکث کرد. نگاهش میان ترس و اشتیاق دو نیم شد. خود را کثیفتر از آن میدید که آن را لمس کند.
دستش پایین افتاد. فقط خیره ماند.
به گردنبند. به نوری که از آن میتابید. به نشانهای که یادش میانداخت هنوز جایی برای بازگشت هست.
نیکا هیچ نگفت. فقط ایستاد، نگاه کرد.
صدای کفشهای نرم دکتر ایمانی روی کفپوش بخش مراقبتهای ویژه، آرام و منظم بود. نیکا وقتی درِ اتاق باز شد، کمی کنار رفت و سلام داد.
دکتر با نگاهی آرام و اندکی لبخند وارد شد. در را بیصدا بست تا صدای بسته شدنش زن را نترساند.
نگاهش پیش از هر چیز، روی زن ثابت ماند؛ بعد روی نیکا که هنوز کنار تخت ایستاده بود، بیحرکت، مثل کسی که از دیدن معجزهای جا خورده باشد.
دکتر به آرامی گفت:
«همون بیمار دیشبه، درسته؟»
نیکا فقط سر تکان داد.
دکتر نزدیک شد، پرونده را ورق زد و نگاهی کوتاه به دستگاهها انداخت. ضربان قلب در نمودار بالا و پایین میرفت، آرامتر از قبل.
نگاهش برگشت به چهرهی زن. اشک هنوز روی پوستش برق میزد.
دکتر مکث کرد و با صدای آهستهای گفت:
«گریه میکنه؟»
نیکا لبخند محوی زد، میان حیرت و آرامش:
«نمیدونم چرا… اول ترسید اما نگاهش افتاد به گردنبندم، یهو… آروم شد.»
دکتر ایمانی سر بلند کرد، چشمانش خیره به آویز نقرهای روی گردن نیکا شد. زیر لب گفت:
«بعضی نشونهها از دارو قویترن… مخصوصاً برای کسایی که از ایمان جداشون کرده بودن.»
چند لحظه فقط ایستاد و نگاه کرد. چهرهی زن هنوز خیس از اشک بود، اما نفسهایش آرامتر شده بود.
دکتر ماسک را پایین آورد و آهسته گفت:
«سلام عزیزم… صدای منو میشنوی؟»
زن تکان نخورد. فقط چشمهایش، همان چشمهای خسته و خالی، برای لحظهای کوتاه به سمت صدا چرخیدند.
دکتر یک قدم جلوتر رفت، اما فاصله را حفظ کرد.
«من دکتر ایمانیام. لازم نیست نگران چیزی باشی. اینجا امنه، عزیزم. هیچکس بهت دست نمیزنه مگر وقتی خودت بخوای.»
زن پلک زد. نگاهش بین دکتر و نیکا در رفت و برگشت بود، مثل کسی که هنوز باور نکرده از کابوس بیرون آمده.
دکتر با لحنی آرامتر ادامه داد:
«بدنت خیلی خستهست… مغزت هم داره سعی میکنه خودش رو جمع کنه. اما بدون، هیچ عجلهای نیست. لازم نیست حرف بزنی، لازم نیست چیزی یادت بیاد. فقط بدون که اینجا، کسی دنبالت نیست.»
زن لبهای ترکخوردهاش را بیصدا باز کرد، اما صدایی بیرون نیامد.
دکتر لبخند اندکی زد:
«همین کافیه. ما عجله نداریم، فقط میخوایم نفس بکشی… همونقدر که الان داری میکشی، یعنی زندهای. یعنی هنوز فرصت هست.»
نیکا بیاختیار اشک در چشمانش جمع شد. دکتر ایمانی نگاهش کرد و آرام گفت:
«نیکا جان، یه لیوان آب ولرم بیار. احساس میکنم تشنه باشن. اما… بذار اول خودش دستش رو دراز کنه. بذار انتخاب کنه که میخواد آب بخوره یا نه... برام مهمه که اختیار داشته باشه، حتی در این حد. ما چیزی رو اجبار نمیکنیم.»
چند ثانیه سکوت مطلق. بعد، زن با حرکتی کند، یکی از انگشتانش را بالا آورد — همان دستی که روی بازویش زخمهای تازه و کهنه هنوز پیداست.
نیکا آب را جلو آورد، اما دکتر آهسته گفت:
«نه با عجله… بذار خودش لمسش کنه.»
زن قطرهای از آب را مزه کرد، پلکهایش لرزیدند و بعد… اشک دوباره روی گونههایش لغزید.
دکتر ایمانی زمزمه کرد:
«درسته عزیزم… همین. اولین مزهی زندگی جدیدت... بدون ترس. این حق انتخاب توست و اینجا حق داری هر وقت دوست داشتی صحبت کنی.»
بعد کمی مکث کرد، صدایش نرمتر شد:
«نیکا، از این لحظه فقط خودت پیشش باش. نه پرسنل دیگه، نه دانشجو، نه مرد. بدنش پر از خاطرات ترسه. اگه بخوای کمکش کنی، باید بذاری خودش انتخاب کنه لمس بشه یا نه.»
دکتر لبخند گرمی به زن زد و گفت:
«برای امروز کافیه، خوشحالم با هم صحبت کردیم، بازهم میام دیدنت»
زن هنوز خیره بود، اما اشکهایش تمام شده بودند. فقط ردشان مانده بود — رد نجاتی بیصدا.
دکتر آهسته با علامت چشم نیکا رو به نزدیکی در برد و گفت:
«این اولین علامت برگشتنه. وقتی دل، قبل از زبان بیدار میشه.»
دکتر ایمانی از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست. صدای بسته شدن چفت نرمِ در، مثل نقطهای در انتهای یک جمله، فضا را در سکوت فرو برد.
نیکا چند لحظه ایستاد. بوی ضدعفونی و آرامش مصنوعی دستگاهها در هوا موج میزد. نگاهش بین دستگاهها و بدن نیمهجان روی تخت رفت و برگشت.
زن هنوز همانطور خیره بود؛ به جایی میان سقف و هوا، جایی که انگار چیزی نادیدنی را دنبال میکرد.
آهسته جلو رفت، لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت و گفت:
«من هنوز اینجام، نترس... اگه چیزی خواستی، فقط نگام کن. لازم نیست حرف بزنی. فقط اگر اجازه بدی می خوام پانسمانهای بدنت رو عوض کنم.»
زن حرفی نزد و نیکا مشغول کار شد.
بعد با دستمالی نرم، اشکهای خشکشده را از کنار صورت زن پاک کرد. لمسش کوتاه و محتاط بود؛ مثل لمس بالِ پرندهای زخمی.
چند ثانیه گذشت.
صدای دستگاه ضربان، منظم و آرام بود، حالا با هر بوقش انگار چیزی در درون زن زندهتر میشد. نیکا خواست برگردد تا از در بیرون برود، که صدایی خیلی ضعیف از پشت سرش بلند شد.
نه ناله بود، نه زمزمه. چیزی بین نفس و حرف.
نیکا ایستاد. برگشت.
زن با چشمانی نیمهباز نگاهش میکرد. لبهای خشکیدهاش دوباره لرزیدند و این بار صدا بیرون آمد — شکسته، خشدار، اما واضح:
«کجا…؟»
نیکا نفسش را در سینه حبس کرد. نزدیک رفت.
«کجا چی، عزیزم؟»
زن دوباره پلک زد. اشکی بیصدا از گوشهی چشمش چکید.
«کجا... آوردیم…؟»
صدای زن بیشتر به خواب شبیه بود تا بیداری. نیکا دستش را گرفت، آرام و بدون فشار.
«اینجا بیمارستانه... جای امنه. کسی دیگه بهت کاری نداره.»
زن چیزی نگفت. فقط چشم بست، اما گوشهی لبهایش برای لحظهای لرزید، شبیه لبخند یا شاید خاطرهای گمشده.
نیکا چند لحظه نگاهش کرد، بعد همانطور بیصدا، چراغ بالای تخت را کم کرد.
«نرو... خواهش»
نیکا به چشمان ملتمس زن نگاه کرد و گفت:
می خوام یک سر برم خونه، لباسی عوض کنم، دوشی بگیرم و یک ساک جمع کنم بیام پیشت باشه؟ قول میدم تا قبل از این که بیدار بشی پیشت باشم. باشه؟
زن که بر اثر داروها کمی کرخت شده بود گفت: اگه برنگشتی؟
نیکا کمی فکر کرد و گردنبد الله رو از گردنش درآورد و به پایهای که سرم بهش وصل بود آویزان کرد. جایی که زن راحت ببینتش.
این گردنبند یادگار مادربزرگم هست. مطمئن باش به خاطر این هم که شده بر میگردم.
زن با نگاهی به گردنبد لبخند کم جانی زد، مثل نقطهی کوچکی از امید در میان تمام خطوط و زخمها… و بعد، پلکهایش آرام بسته شدند.
هوای خانه پر از بوی چای تازه و نان برشته بود. چراغهای زرد، گرمایی نرم روی دیوارهای کرمرنگ میریختند.
نیکا روی مبل نشسته بود، هنوز روپوشش را درنیاورده بود و دستهایش بوی ضدعفونی میداد. آرام گفت:
«میخوام چند روز پیش اون خانم بمونم. هنوز از ترس بیرون نیومده، شاید بودن یه زن کنارش کمکش کنه. بهم این اجازه رو میدید»
پدرش که روزنامه را نیمهتا کرده بود، لحظهای سکوت کرد. اخم میان ابروهایش آرامتر شد، اما نگاهش هنوز در جایی دور گم مانده بود.
او نفس عمیقی کشید و گفت:
«باشه عزیزم، فقط قول بده مریض نشی... میدونم جزو وظایفت نیست، میتونی سر شیفت خودت بهش برسی اما بهت افتخار میکنم دخترم... فقط امشب تنها نرو. تا بیمارستان میرسونمت.»
مادرش از پشت میز بلند شد، پیراهن گلدارش را مرتب کرد و با نگاهی پر از افتخار گفت:
«تا تو حمام کنی و وسایل جمع کنی، من براش سوپ قلم درست میکنم، هم مقویه هم دلگرمکننده.»
و بعد، با لبخندی آرام، به سمت آشپزخانه رفت.
نیکا لحظهای ایستاد، به پشت سرش نگاه کرد؛ به پدرش که هنوز در فکر بود و به مادری که در قاب نور آشپزخانه میان بخار و عطر سوپ، با عشق مشغول بود. لبخند زد.
حس کرد هنوز در این دنیا، تکیهگاهی هست که اگر همهی دردها را ندانند، دستکم درکش میکنند.
هوای بخش هنوز همان بوی آشنای ضدعفونی و سکوت دستگاهها را داشت.
شب بود که نیکا آرام وارد شد، ساک کوچکش را روی صندلی گذاشت و به تخت نزدیک شد. زن هنوز در همان حالت دراز کشیده بود، اما نفسهایش منظمتر شده بود. چشمهایش نیمهباز، مثل کسی که میان خواب و بیداری معلق مانده باشد.
نیکا لبخند زد، ماسک را پایین آورد و آرام گفت:
«سلام عزیزم… من برگشتم. قولم یادم بود، دیدی؟»
پاسخی نیامد، اما پلکهای زن لرزیدند. نیکا یک قدم جلوتر رفت.
«یه خبر خوبم برات دارم… مامانم برات سوپ قلم درست کرده، قوت بگیری. دوست داری یه کم امتحانش کنی؟»
چشمهای زن آرام بازتر شدند. نوری نمدار در نگاهش نشست. لبهای ترکخوردهاش تکان خوردند، اما صدایی بیرون نیامد. فقط اشک، بیصدا، از گوشهی چشمش به پایین سُر خورد.
نیکا لبخندش را حفظ کرد، دست زن را گرفت و آهسته گفت:
«باشه، حالا هیچی نگو… فقط آروم باش.»
چند لحظه بعد، صدای خشدار و ضعیفی میان نفسها پیچید:
«زه… ره…»
نیکا خم شد.
«چی گفتی عزیزم؟»
زن با تلاشی جانفرسا نفس کشید و این بار واضحتر زمزمه کرد:
«اسمم… زهرهست.»
نیکا، برای لحظهای، فقط نگاهش کرد. بعد آرام سرش را تکان داد، لبخندش از دلش بالا آمد.
«زهره… چه قشنگ. خوش اومدی، زهره. اسم من هم نیکاست.»
زن لبهایش را روی هم فشرد، اشکهایش دوباره راه افتادند، اما اینبار با ردِ لبخندی خسته در گوشهی دهانش.
نیکا چراغ بالای تخت را کم کرد. نورِ کدرِ آبیرنگ روی صورت زهره افتاده بود، خطوط چهرهاش آرامتر بهنظر میرسید. صدای بوق منظم مانیتور مثل لالایی سردِ بیمارستان در فضا میپیچید.
نیکا روی صندلی کنار تخت نشست، شال سبزش را از شانه پایین کشید و آرام سرش را به دیوار تکیه داد. در همان نیمهخواب و بیداری، آخرین چیزی که دید، چهرهی زهره بود که میان نورِ دستگاهها آرام گرفته بود.
اما چند ساعت بعد، سکوت شکست.
صدایی خفه، چیزی بین نفس و فریاد، از گلوی زهره بیرون زد. بدنش بهناگه از جا پرید، دستهایش بیهدف به هوا چنگ زدند و سرم تکان خورد.
«نـــــه!... نـــــه… بهم دست نزن…!»
نیکا از خواب پرید، نفسنفسزنان بلند شد و خودش را بالای تخت رساند.
«زهره! آروم باش عزیزم… اینجا امنه! کسی نیست، من اینجام!»
اما زهره انگار در خوابِ خودش گیر کرده بود. چشمهایش باز بود، ولی نگاهش در جایی میخکوب مانده بود که هیچکس نمیدید. نفسهایش تند، بریده، پر از وحشت.
نیکا دو دستش را گرفت، محکم اما بیخشونت.
«زهره! گوش کن صدامو... من نیکام، یادت میاد؟»
چند ثانیه طول کشید.
پلکهای زهره لرزیدند. چشمانش پر از اشک شد.
نفس بعدیاش مثل هقهقی در سینه شکست.
«فکر… کردم… برگشتن...»
نیکا با صدایی که خودش هم میلرزید گفت:
«نه عزیزم، اون روزا تموم شده. هیچکس برنمیگرده. فقط منم و تو… فقط ما دوتا.»
زهره دستش را بالا آورد، آرام، مثل کودکی که در تاریکی دنبال امنیت میگردد، و به گردنبند آویزان از پایهی سرم اشاره کرد.
«اون… هنوز… هست؟»
نیکا نگاهی به گردنبد کرد و گفت:
«آره زهره، هنوز هست. همونجاییه که باید باشه.»
زهره سرش را برگرداند، اشک بیامانی از چشمانش جاری شد. نیکا هم بغض کرده بود. سرش رو آروم کنار گوش زهره برد و گفت:
میدونی من هر وقت خواب بد میبینم مادرم چیکار میکنه، و بدون اینکه منتظر جواب زهره بشه آروم و شمرده شروع کرد:
«بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ...»
زهره چشم بست، برای نخستینبار بعد از سالها، خوابش بوی آرامش میداد — آرامشی که شاید دوام نداشته باشد.
ادامه دارد...