یادداشت نویسنده
در این قسمت، همراه با زهره، قدم به گذرگاههای تاریک خاطره میگذاریم. قصد ما کندوکاو در رنج نیست، بلکه درک ژرفۀ مقاومت انسانی است. تمرکز روایت، نه بر خشونت فیزیکی، که بر فرآیند نظاممندِ شکستن روح و تلاش برای تکهتکه کردن انسانیت خواهد بود. ما از دریچهی چشمان زهره به جهانی نگاه خواهیم کرد که در آن، بزرگترین ظلم، محروم کردن یک فرد از هویت و اختیارش است.
همچنان پایبند به اصل خود میمانیم: «روایتِ درد، با حرمتِ امید.»

یک هفته از آن شب پر کابوس گذشت، هوا بوی باران شبِ قبل را داشت. پنجرهی نیمهباز اتاق بخار گرفته بود و نیکا با دستمالی نرم شیشه را پاک کرد تا نور صبح روی صورت زهره بیفتد. کبودیهای صورتش هنوز معلوم بودند، اما رنگ پوستش از زردی بیمارستانی فاصله گرفته بود. زهره آرام نفس میکشید؛ دو روز بود که لب باز نکرده بود، اما حالا وقتی نیکا نزدیک شد، لبهایش لرزیدند.
«نیکا... امروز همون دکتر میاد؟»
نیکا لبخند زد: «آره، با یه دوست قدیمیش. نگران نباش، فقط میخوان باهات صحبت کنن، همین.»
زهره به آرامی سر تکان داد و نگاهش برای لحظهای روی گردنبند آویزان از پایهی سرم ماند.
دقایقی بعد، دکتر ایمانی همراه زنی میانسال وارد شد. چهرهاش آرام بود اما جدی؛ روپوش سفید، مقنعهی خاکستری و نگاهی دقیق که نمیشد فهمید پزشک است یا مأمور. دکتر ایمانی گفت:
«زهره جان، این خانم دکتر روحانیه، همکار منه. فقط اومده بهت گوش بده، بهت کمک کنه. اجازه میدی ایشون هم بمونن؟»
زهره دستانش را میان ملحفه پنهان کرد و گفت:
«گوش دادن ترس نداره... فقط گفتن، میترسونه آدمو. اگه دوست دارن و پریشون نمیشن بمانند»
سکوتی سنگین بینشان افتاد. نیکا لبش را گزید، دکتر ایمانی به نشانهی تأیید سر تکان داد. سروان روحانی در لباس پزشکی گفت:
«ما هم بلدیم سکوت کنیم زهره خانم... هر وقت خواستی، شروع کن.»
چند لحظه بعد زهره لب گشود:
«من اسم اونجا رو نمیدونم… فقط صداش میکردن خانه... ولی هیچوقت خونه نبود، هیچوقت.»
چند دقیقه سکوت مثل مهی سنگین در اتاق نشست. صدای یکنواخت دستگاهها بین هر نفس زهره و تپش قلب بقیه پُل میزد. نیکا نگاهش را از دست زهره برنداشت. دکتر ایمانی دفترش را بست؛ ننوشت. سروان روحانی هم فقط سرش را پایین گرفته بود، مبادا با یک پرسش نابجا، نخ باریک اعتماد را پاره کند.
زهره لب پایینش را گاز گرفت، پلکهایش لرزید و گفت:
«سیزده سالم بود... ظهرِ تابستون بود. بابا از کار برگشته بود خونه، اما یادش رفته بود برام بستنی بخره.»
نیکا نفسش را در سینه حبس کرد.
«اصرار کردم. با خستگی پولی داد دستم، گفت خودت برو از سوپر بخر. منم دویدم سمت خیابون اصلی... همهچی روشن بود، آفتاب، صدای گنجشکا، حتی بوی نون سنگک تازه... بعد...»
حرفش برید. دستهایش لرزیدند. «پیچ کوچه رو که رد کردم، یه دستمال سفید جلوی دهنم اومد... بعدش فقط تاریکی.»
نیکا دستش را فشرد. زهره به شدت میلرزید.
نیکا خودش را به زحمت کنترل میکرد. تصویر آن دختربچهی سیزدهساله در آفتاب، چنان واضح بود که گویی خودش آنجا ایستاده بود. بغضی سفت و سخت گلویش را فشرده بود.
دکتر ایمانی آرام گفت: «همینقدرم خیلیه زهره. بقیهشو میذاریم برای بعد، باشه؟»
اما زهره انگار صدایشان را نمیشنید. چشمانش خیره مانده بود. صدایش خشدار شد:
«وقتی بیدار شدم، چشمام با پارچه بسته بود. دستهام از پشت بسته بودن. صدا میاومد... یکی میگفت نترس، فقط بخواب... بوی تلخ آهن و دود تو هوا بود... فهمیدم اونجا خونمون نیست. ترسیدم، جیغ زدم. یکی زد تو صورتم، گفت صداتو ببر وگرنه میکشیمت. گریه کردم، اسم بابا و مامانمو صدا زدم، و برای اولین بار طعم کتک را چشیدم.»
دستهایش بیاختیار به شکمش رفت.
«صدای مردی گفت: بس کن جواد، یه وقت به اعضای بدنش آسیب میزنی، حالا خر بیار و باقالی بارکن، کی جواب شاپور رو میده؟ جواد عقب کشید من بلند گریه می کردم. جواد با گفتن ببند چاه مستراحت رو لگد آخرش رو تو شکمم زد... و دوباره تاریکی.»
نفس زهره به شماره افتاد. نیکا ماسک اکسیژن را روی صورت او گذاشت. دکتر ایمانی کنار تخت نشست و آرام گفت:
«بسّه برای امروز عزیزم… نفس بکش، فقط نفس بکش.»
بیرون، باران دوباره شروع شده بود. قطرهای از شیشه لغزید و پایین آمد. زهره به آن خیره شد و گفت:
«اون روز بستنی نخوردم... هنوزم دلم بستنی میخواد.»
و بعد بیصدا گریست.
دکتر ایمانی و سروان روحانی در حال خروج از اتاق بودند که صدایشان زد:
«خانم دکتر... میدونم وقت زیادی ندارم. میخوام هرچی دیدم و فهمیدم، همهشو براتون بگم. فقط... کمی وقت میخوام. صحبت کردن دربارهش... سخته. اما باید بگم، تا بتونید جلوی اون آدمها رو بگیرید. بزارید فقط یکم نفسم جا بیاد. شاید... یه ساعت دیگه.»
دکتر ایمانی برگشت، نزدیک تخت آمد.
«حق داری زهره. هیچکس نمیتونه بدون آمادگی از اون چیزها حرف بزنه. بدنت باید حس امنیت کنه تا ذهنت بتونه باز بشه. الان فقط نفس بکش... قراره خودت تصمیم بگیری کی و چقدر بگی، نه ما.»
زهره سرش را پایین انداخت. دکتر ادامه داد:
«من نمیخوام ازت حرف بکشم، فقط کمکت میکنم سبکتر شی. اگه حتی چند جملهشو گفتی، یعنی شروع کردی راه برگشت رو. راه برگشت به خودت.»
نیکا با صدای لرزان گفت: «همین الانم کار بزرگی کردی زهره... خیلی بزرگ.»
دکتر ایمانی لبخند زد:
«یه ساعت استراحت کن، یک چیز گرم بخور، سرت رو تکیه بده. بعد اگر خواستی ادامه بدی، من اینجام. نه به عنوان دکتر... به عنوان شاهد شجاعتت.»
زهره آرام گفت: «شجاعت... نمیدونم هنوز دارمش یا نه.»
دکتر لبخندش را حفظ کرد: «همین که هنوز نفس میکشی، یعنی داریش.»
یک ساعت بعد، دوباره جمع چهارنفره شکل گرفت. زهره اینبار خواست پشتی تخت را بالا بیاورند. نیکا دکمه را زد و او را یاری کرد.
بیمقدمه، با چشمانی نیمهبسته گفت:
«وقتی بههوش اومدم، تو صندوق عقب یه ماشین بودم. شب بود، دست و دهانم بسته بودن ولی چشمام باز بود. صندوق خوب چفت نشده بود، از لای درزها نور زرد چراغهای خیابون میتابید. از روزنه نگاه میکردم... یه آرم دیدم، روش نوشته بود مینو. جلوتر یه ساختمان آبی با تصویر سر اسب. بعد صداها... بوق کامیون، باد، صدای لاستیک روی جادهی سنگی. حس کردم از شهر خارج شدیم. شنها میخوردن زیر ماشین، جاده خاکی بود... بعد، ترمز کرد. اون یکی مرد گفت: جواد، زنگ خرابه، درو محکم بزن تا بشنون.»
صدای سنگی که به در خورد در ذهنش زنده شد. «چند بار زد... سگها واقواق میکردن. بعد صدای باز شدن در، و صدای جوا که فریاد زد: خواب مرگ گرفتی؟ بار دارم!
اون یکی جواب داد: باز اون روی سگترو آوردی جواد؟»
زهره نفسش را حبس کرد. «صندوق باز شد. صدا همون مرد آشنا بود که گفت: خاکبرسرت جواد، ببین صورتش کبود شده! بعد منو کشیدن بیرون. انداختم رو کولش، بوی عرقش هنوز تو مشامم هست... زهره ساکت شد به چشمهای بسته خود فشاری آورد و ادامه داد: یه عالمه درخت، یک استخر بزرگ و خالی. تونستم بدن جواد رو هم که ریز لب آوار میخوند و پشت ما میومد رو ببینم. شلوار جین. کتونی کهنه. پاهای لاغر یک تتوی عجیب هم روی دست چپش داشت. شکل صورت یک زن که دورش جنگل بود.»
زهره نفسش را برید، پلکهایش را بست و ادامه داد:
« ما تو یک باغ بودیم. به ساختمان که رسیدیم مرد دری را باز کرد چند پله پایین رفتیم، زیاد بود، انگار این پله ها منتهی میشد به جهنم؛ که واقعا هم شد. در اتاقی رو باز کردن مرد منو گذاشت روی پتو—بوی تعفن، بوی ادرار... بعد در بسته شد. تاریکی و سکوت.»
دکتر ایمانی نگاهی به مانیتور بالای تخت انداخت، ضربان نرمال بود. فقط گفت:
«ادامه بده، فقط تا جایی که میتونی.»
سروان روحانی با اینکه با گوشی صدای زهره رو ضبط میکرد، کلید واژهها رو یادداشت برمیداشت: «جواد، شاپور... بوی دود و آهن... مینو، سر اسب، تتوی زن در جنگل...»
نگاهش برای یک لحظه از دفترچه جدا شد و به پنجرهی بارانی دوخت. در چشمانش چیزی جز همدردی نبود؛ حرفهایگری او یک پوسته بود برای پنهان کردن خشم مقدسی که در دل میجوشید.
زهره نفس عمیقی کشید.
«از درد و بیخوابی نمیدونم کی خوابم برد. صبح که بیدار شدم... چند تا چشم به من خیره بودن. بچههای، همسن خودم، بعضیا حتی کوچیکتر. شش، هفت ساله... بعضی هاشون مثل من صورتهای زخمی. اون موقع نمیدونستم قراره چی بشه، ولی میدیدم ترس چجوری تو نگاهشون ریشه کرده.
دو تا زن با لباسهای کوتاه و ناجور وارد شدن. روبنده حریری زده بودن، فقط چشمهاشون معلوم بود. بدون حرف، غذا دادن و بردنمون حموم. هرکی سوال میکرد با سیلی ساکتش میکردن. همه ترسیده از کتک خوردن ساکت شده بودیم. یه پسر کوچولو خواست گریه کنه، دختر کناریش دست گذاشت رو دهنش که صداش درنیاد...
بعد از حموم، لباس زیرپوشمانند تنمون کردن یک شکل و کشاد، فرستادنمون یه اتاق تمیز. ناهار دادن، بعد یه قرص... گفتن بخورید تا دردتون کمتر شه. منم خوردم. نفهمیدم چیه، ولی بعدها فهمیدم... قرص خواب بوده.»
صدایش پایین آمد، در حد نجوا:
«خوابیدم تا این که شب شد... اون خونه تازه شبها زنده میشد. جهنمی به تمام معنا و غیرقابل تصور»
ادامه دارد...