
دکتر ایمانی بعد آن جلسهی طولانی، در سکوت راهرو قدم میزد. درونش طوفانی بود، اما چهرهاش آرام. پیش از ورود، لحظهای پشت در ایستاد؛ صدای منظم دستگاهها و نفس آرام زهره از پشت در شنیده میشد. بوی تند دارو و استریل، هوای اتاق را سنگین کرده بود.
آرام در را گشود و وارد شد. زهره بیدار بود. نگاهش روی سقف میخ شده بود، چنان بیحرکت که انگار در خودش فرو رفته.
دکتر نزدیک آمد، فاصلهاش را حفظ کرد، صدایش پایین و صادق بود: «زهره جان... میخوام باهات روراست باشم. وضعیت عفونت داخلیت خوب پیش نرفته. با وجود همهی درمانها، بدنت هنوز ضعیفه و داره میجنگه. پزشکها پیشنهاد عمل دادن.»
زهره سرش را بهسختی برگرداند، چشمانش نیمهخواب و خسته:«عمل؟ یعنی چی؟»
دکتر ایمانی آهسته جلو رفت. دستش را روی ملحفه، کمی پایینتر از شکم زهره گذاشت، بیهیچ تماس مستقیمی با بدن او. لحنش آرام، انسانی و محتاط بود: «یعنی باید این بخش از بدنت که آسیب دیده رو برداریم تا بقیهی بدنت بتونه ادامه بده. این تنها راهه که مطمئن بشیم عفونت پخش نمیشه...»
چند ثانیه سکوت. هوا در اتاق ایستاد.
زهره خیره ماند، پلک نزد، فقط نگاهش آرامتر شد، انگار ذهنش دنبال واژهای میگشت که نمیخواست پیدایش کند.
سپس با صدایی که بین فهم و ناباوری لرزید گفت: «یعنی... دیگه نمیتونم مادر بشم؟ درسته؟»
دکتر سکوت میکند. همین سکوت، خودش پاسخ است.
زهره، لبخندی تلخ میزند، لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند است تا خندیدن.
زهره:«خب که چی؟ مگه قرار بود کسی منو بخواد؟ مگه قرار بود بچهی من تو این دنیا زندگی کنه؟»
نیکا از کنار در میگذرد، لحظهای مکث میکند. دکتر ایمانی فقط نگاهش میکند — نگاهی پر از درماندگی انسانی، نه حرفهای.
زهره آرام سرش را برمیگرداند، به سقف خیره میشود.
زهره: «شاید خدا خواسته اون بخش از تنم که بیشترین زخم رو دیده، دیگه نباشه. دیگه خودمم ازش خسته شدم. بهتر»
نیکا کنار تخت نشست، هنوز رنگ از چهرهاش نرفته بود. با لحنی آرام اما مردد گفت: «زهره جان... برای عمل، رضایت لازمه. اگه اجازه بدی، من سعی میکنم خانوادهت رو پیدا کنم. شاید...»
زهره بهیکباره چرخید، نگاهش مثل آتیش بود: «نه! نیکا... اصلاً بهشون فکر هم نکن!»
نیکا جا خورد، اما باز با صدای پایین گفت: «ولی اونها حق دارن بدونن، زهره... حق دارن بدونن تو زندهای...»
زهره لبخند زد، اما لبخندی از جنس خاکستر. صدایش بین خشم و درد میلرزید: «حق؟ اونا هیجده ساله فکر میکنن دخترشون مرده. بذار همینطور بمونه... بذار فکر کنن اون دختربچهی سیزده ساله همون روز تموم شد. چون شد! زهره اون روز مرد.»
نیکا لب باز کرد چیزی بگوید، اما زهره ادامه داد، با صدایی که حالا شکست خورده بود، ولی در هر شکستش صداقت میجوشید: «میدونی اگه منو ببینن چی میبینن؟ این تنِ پر از گناه رو... این پوستی که هزار دست غریبه لمسش کردن... این خاکستری که فقط اسمش زهرهست. بهنظرت خوشحال میشن؟ فکر میکنی وقتی بفهمن بچهشون زنده بوده اما هر شب هزار بار مرده، دلشون آروم میگیره؟ نه نیکا... نه.»
دستش را بالا میآورد، انگار بخواهد خودش را نشان بدهد، اما در نیمهراه، از ضعف میلرزد.
زهره: «ببین منو... بهجای گوشت، فقط درد مونده. بوی دارو و عرق و ترس چسبیده به پوستم. فکر میکنی اونا بتونن اینو ببینن و هنوز بگن “زندهای، خدا رو شکر”؟ نه نیکا... بذار تو ذهنشون تمیز بمونم. بذار همون قاب عکس مدرسه بمونه، با موهای بافته و لبخند بیخبرش.»
پ
صدایش در گلو میشکند. اشک در گوشهی چشمش جمع میشود، اما فرو نمیریزد.
زهره: «بذار من برای اونا مرده باشم، نیکا. این، کمترین رحمتیه که میتونم براشون نگه دارم.»
چراغها خاموشاند جز نوری که از مانیتور دستگاهها روی چهرهی زهره میافتد. نیکا روی صندلی کنار تخت نشسته، ساکت، با چشمهایی که خواب نمیبرد.
زهره آرام لب باز میکند، بیمقدمه، بیپرسش. صدایش مثل صدای کسیست که در خوابِ نیمهبیدار با خودش حرف میزند.
زهره: «بیشتر دخترا رو از شهرستان میآوردن. به هوای کار، یا مدل شدن، یا حتی درس. میگفتن کمکشون میکنن... بعد دیگه هیچکس برنمیگشت. بعضیهام مثل من دزدیده میشدن، از توی خیابون، از کوچه، از مدرسه. ظهرها... وقتایی که همه خستهن و کسی دقت نمیکنه. یه بوی دارو، بعدش سکوت. یادمه یکیشون اسمش مُری مربا بود نقش تعمیرکار رو بازی میکرد، تو خونه خودشون با بچهها گرم میگرفت و دوست میشد. نشونشون میکرد، بعد یه روز تو خیابون به هوای رسوندن...دیگه برنمیگشتن»
چشمهایش بسته میشود، ولی صدا هنوز بیدار است.
زهره: «یه تیم بودن... اسم داشتن. هرکدوم یه لقب واسه خودش.
“اسی پَپه” بود... همیشه با چاقو بازی میکرد، میخندید ولی تو خندهش مرگ میرقصید.
“ناصر مگس”... چون همیشه دور همه میچرخید، یهجور خبرچین کثیف.
“شهره جادو”، زنی که با حرفاش دخترا رو فریب میداد، قولِ صحنه و شهرت میداد.
“عسل حنظل”... ظاهرش مثل قند، اما ته دلش زهر بود.
و “ابی کوتول”... اون از همه بیرحمتر بود. با هیچکس شوخی نداشت قدش کوتاه بود اما درد شلاقش از همه بیشتر بود.»
لحظهای مکث میکند، انگار چیزی یادش آمده باشد.
زهره: «یه پسر هم بینشون بود... خوشچهره، خوشلباس. دخترا عاشقش میشدن. بهش میگفتن "ممل آمریکایی" چون میگفت یه روز میره آمریکا، عشق آمریکا رفتن بود. با چهره غلطاندازش خیلی دخترا رو بدبخت کرد یه بار شنیدم یکی صداش کرد "امیر". از همونجا فهمیدم اسم واقعیش چیز دیگهست... مثِ بقیهشون.»
سکوت میانشان سنگین است. تنها صدای آرام دستگاهها میآید.
زهره با لبخندی بیرمق میگوید:«میدونی نیکا؟ هنوزم گاهی اون بو رو حس میکنم... بوی داروی بیهوشی، بوی ترس. یه بوی مخصوص دوزخ.»
نیکا نمیتواند چیزی بگوید. فقط دستش را آرام روی دست زهره میگذارد.
زهره: «نترس... نمیخوام ازشون شکایت کنم. فقط میخواستم یکی بالاخره بشنوه. که بدونن زهره واقعاً مرده، همون روز... اونجا. نمیخوام خانوادم اینهارو بدونن. اگر ناراحتت کردم ببخش. تو هم دختری، فکر کنم متوجه بشی چی میگم»
نیکا نتوانست پاسخی بدهد. تنها کاری که از دستش برمیآمد این بود که پیشانی زهره را ببوسد و در سکوت، نوازشگر خوابی باشد که میدانست هرگز بیکابوس نخواهد بود.
زهره که خوابش برد. نیکا تک تک اسم هارو یادداشت کرد تا به سروان بدهد، شاید میون این اسم ها سرنخی پیدا میشد.
صبح، با اولین نور خورشید و صدای شیفت صبح پرستاران از خواب بیدار میشود. قبل از ترک بیمارستان، به اتاق کار دکتر یاسینی میرود و برگهٔ یادداشتشده را روی میز میگذارد. روی یک کاغذ دیگر مینویسد: «اسمها و القاب اعضای باند، به گفتهٔ زهره در شب گذشته. برای سروان روحانی»
دکتر یاسینی، دکتر ایمانی و سروان روحانی در اتاق کوچک و به هم ریختهی کار او گرد هم آمده بودند. قهوههای دستنخوره روی میز سرد میشدند و سایههای زیر چشمان هر سه، گواه شب بیخوابی و دلواپسی بود.
دکتر یاسینی پشت میز نشسته بود، انگشتانش را به هم گره کرده و روی پروندهی باز زهره تکیه داده بود. دکتر ایمانی کنار پنجره ایستاده بود، نگاهش به حیاط خلوت بیمارستان دوخته شده بود، اما ذهنش آن سوتر، در اتاق زهره بود. سروان روحانی بر صندلی مقابل میز نشسته بود، کیف مدارکش را محکم در بغل گرفته بود، گویی تنها تکیهگاهش در این میان همان بود.
سکوت را دکتر یاسینی شکست. صدایش را پایین آورده بود، اما هر کلمهاش وزن یک تصمیم سنگین را داشت...
دکتر ایمانی با صدایی کنترلشده: «وضعیت تغییر کرده.زهره رسماً با عمل موافقت کرد، اما به شدت با اطلاع خانواده مخالف است. ما الان بین دو اصل قانونی گیر کردهایم: ضرورت نجات جان یک بیمار، و حق خانواده برای اطلاع.»
سروان روحانی با درکی جدید: «پس از شنیدن حرفهایش...من دیگر فقط یک مأمور نیستم. من یک شاهد هستم. اگر او میخواهد با هویت "مرده"اش در خاطره خانواده بماند، این بخشی از حق انسانی اوست. من شخصاً با دادستان تماس میگیرم و شرایط را توضیح میدهم.»
دکتر یاسینی با قاطعیت یک رهبر تیم: «خوب است.شما پیگیر حکم قانونی باشید. من هم تیم جراحی را آماده میکنم. ما بر اساس "رضایت آگاهانه بیمار" و "ضرورت پزشکی" عمل میکنیم. اما یک کار دیگر هم باید بکنیم...»
نگاهش به دکتر ایمانی میافتد
دکتر یاسینی: «دکتر ایمانی،شما برگردید پیش زهره. از او یک "رضایتنامه کتبی و صوتی" بگیرید. از او بخواهید با صدای خودش، با اسم و هویت خودش، تأیید کند که شرایط پزشکی را فهمیده و با عمل موافق است. این، هم سند قانونی ماست، هم آخرین اثبات "اراده" او برای انتخاب کردن.»
در همین لحظه، چشم سروان به برگهای که نیکا روی میز گذاشته بود، میافتد. دکتر یاسینی آن را برمیدارد به او میدهد.
چهره سروان از شدت تمرکز و هیجان برافروخته میشود.
سروان روحانی با شوری کنترلشده: «صبر کنید!این... این یک گنج است!»
برگه را بالا میگیرد
«نیکا اسامیی که زهره دیشب گفته را یادداشت کرده."مُری مربا"، "اسی پَپه"، "ممل آمریکایی"... اینها دیگر یک روایت مبهم نیست؛ یک شبکه است. من همین الان این لیست را به تیم تحقیقات میدهم. این اسمها میتواند پروندههای قدیمی را زنده کند.»
همان لحظه، در اتاق ۱۲، مانیتور بالای تخت زهره برای چند ثانیه نوسان کرد... پرستار شیفت که تازه وارد شده بود، نفهمید لرزش دستگاه از خطای برق بود یا تپش دلی که هنوز نمیخواست تسلیم شود.
ادامه دارد...