
سکوت پس از سخنان نیکا در اتاق نشست، نه سکوتی خالی، که پُری از همدلی بیکران بود. زهره چشمانش را بسته بود، اما این بار برخلاف قبل، آرامشی نسبی در چهرهاش موج میزد. انگار بار سنگینی را برای لحظهای بر زمین گذاشته بود.
دکتر ایمانی که شاهد این صحنه بود، پس از دقایقی با احتیاط تمام صحبت کرد.
«زهره جان،ازت ممنونم که اینقدر شجاعی.» صدایش نرم و آهسته بود. «اما یادت باشه، ما عجلهای نداریم. اگر حوصلهات سر رفته یا حتی اگر دوست داری از چیز دیگهای حرف بزنی، هرچی که باشه، گوشمون پیش توئه. حتی اگه بخوای از یه روز بارونی تعریف کنی.»
زهره پلک باز کرد. نگاهش را از دکتر به گردنبند آویزان دوخت و بعد دوباره به دکتر.
«حوصلهم سر نرفته...میخوام بگم. اما نه مثل قبل. میخوام یه چیز خاص رو بگم. یه قانون اونجا.»
نفس عمیقی کشید، انگار نفسش بوی عفونت میداد.
«تو اون دنیای کثیف،یه قانون داشتیم: هرچی زشتتر باشی، بهتری. هرچی سادهتر، تو چشمنیفتادهتر، راحتتری.» چشمانش خیره به دیوار شد، گویی تصاویر گذشته را دوباره میدید.
«آخر خط اون خونه،فروش اعضای بدن آدمه... و بعد، مردن. یه راه بیشتر نداشتی. مگر اینکه...»
سینهاش تندتر بالا پایین رفت.
«مگر اینکه بری تو چشم"خان". همه صداش میکردن "خان".»
این کلمه را با نفرتی چنان عمیق بر زبان آورد که هوای اتاق را سرد کرد.
«من...من رفتم تو چشمش. و اونوقت، تازه مصیبتم شروع شد. وقتی ازت خوشش بیاد، دیگه مال خودش میدونهت. من سالیان دراز... تو همون خونه موندم، چون "خان" دلش نمیخواست ولم کنه، براش خواستنی بودم... اما نمیتونید باور کنید چه اتفاق هایی در انتظارت که ناخودآگاه برای هر کی که پاش میرسید تو اون خونه آرزوی مرگ میکنی، آرزوی این که تو چشم هیچ کس نره و فقط واسه اعضای بدنش بخوان»
اشک در چشمانش حلقه زد، اما این بار از خشم بود، نه درماندگی.
«میدونی یعنی چی؟یعنی آرزوی مرگ بقیه رو داشتی، چون میدونستی مرگشون یعنی آزادی. چون من رو به خاطر یه دلخواه کثیف، به زندهموندن در اون جهنم محکوم کرده بودن تو اون جهنمی کا هیچ تهای نداشت.»
سپس، با صدایی لرزان که از جایش بلند شد و روی تخت نشست، ادامه داد:
«اون شب...نمیدونم چی شد فقط یادمه یه تابلو انداختن گردن من یه تابلوی قرمز خالی. مثل این جنس های که پشت ویترین باشه و گوشش بنویسن فروشی نیست... اون تابلو حکم همون رو داشت. بقیه بچه ها یکی یکی خریداری شدن از اون خونه برده شدن بیرون. یکی از اون دخترها که روبنده داشت منو رو یه مبل نشوند و یک لیوان آپ پرتقال و یه تیکه کیک داد دستم.
صبح که بیدار شدن تو یک اتاق تازه بودم ، "خان" اونجا بود. تو اتاقی که پر از فرش قرمز و بوی عطر سنگین بود. بهم گفت: "تو مال منی و از این به بعد من صاحب تو هستم." و من... من اونجا فهمیدم که جهنم فقط کتک و گرسنگی نیست. جهنم میتونه یه نگاه باشه. یه نگاه که پشتش به جهنمی باز میشه که هیچ تهای نداره. انگار تا ابد در حال سقوطی... »
دکتر ایمانی و نیکا هیچ نگفتند. فقط گوش دادند. هوای اتاق این بار نه با ترس، که با گرمای خشم که از زهره ساطع میشد، پر شده بود.
سکوت سنگینی پس از روایت زهره بر فضای اتاق حاکم شد. نفسهایش هنوز به شماره افتاده بود، گویی همین چند جمله، تمام انرژی جسم و روحش را مکیده بود. او دیگر توان نداشت. چشمانش را بست.
دکتر ایمانی که میدانست هر فشاری در این لحظه میتواند فاجعهبار باشد، تنها گفت:
«زهره جان، خوبی؟»
زهره چشمانش را باز کرد. نگاهش نه پر از خشم بود، نه ترس، بلکه آکنده از درماندگی مطلق بود.
«دکتر...یه سوال دارم.» صدایش لرزان اما مصمم بود.
«میشه...میشه من تصمیم بگیرم؟ میشه بگم که الان دیگه بسّه؟»
نیکا ناخودآگاه نفسش را در سینه حبس کرد. این اولین بار بود که زهره به صراحت و با آگاهی، درخواست توقف میکرد.
دکتر ایمانی حتی برای یک ثانیه درنگ نکرد. با قاطعیتی آرام و محترمانه پاسخ داد:
«البته که میتونی.این حق توئه. ما همین الان هم داریم بیش از حد پیش میریم. ممنون که حدّت رو بهمون نشون دادی.»
زهره گویی باورش نمیشد. انتظار بحث و جدل یا قانع کردن داشت.
«واقعاً؟»زمزمه کرد.
«واقعاً.»دکتر ایمانی با لبخندی کوچک تأیید کرد. «ما اینجا نیومدیم که از تو چیزی بکشیم بیرون. اومدیم که کنارت باشیم. اگر بگی بسّه، یعنی بسّه. اگر بگی فردا، یعنی فردا.»
اشک در چشمان زهره حلقه زد، اما این بار نه از خشم یا اندوه، که از آسودگی. آسودگی ناشی از به رسمیت شناخته شدن ارادهاش. او برای اولین بار پس از سالها، احساس کرد کنترل ناچیزی بر زندگی خود دارد.
«مرسی...» غلت زد به پهلو، پشتش را به آنها کرد و گفت: «من... من فقط میخوام بخوابم.»
دکتر ایمانی و نیکا بدون هیچ حرف دیگری اتاق را ترک کردند. پشت درهای بسته، دکتر ایمانی به نیکا نگاه کرد و آرام گفت:
«دیدیش؟این از هر جملهای که امروز گفت، بزرگتر بود. امروز یادگرفت که میتونه مرز تعیین کنه. و این، آغاز واقعی درمانه.»
صبح روز بعد، نور ملایم خورشید از پنجرهی بیمارستان به درون میتابید. زهره که بیدار شده بود، به سکوت اتاق خیره شده بود. نیکا را دید که با یک سینی صبحانه وارد شد. چهرهی نیکا، با وجود خستگی، همچنان مهربان بود.
زهره پیش از آنکه نیکا چیزی بگوید، با صدایی ضعیف اما شفاف گفت:
«نیکا...میشه یه درخواست ازت داشته باشم؟»
نیکا سینی را روی میز کنار تخت گذاشت و با دقت به او نگاه کرد.
«البته که میتونی هر درخواستی داشته باشی. جانم بگو؟»
زهره نفس عمیقی کشید، انگار در حال جمعآوری شجاعتش بود.
«میدونی...این چند وقتیکه اینجام، دیگه مثل قبل نمیترسم. میدونم اگر سرفه کنم، پرستار میاد. اگر دکمه رو فشار بدم، کسی میاد. میدونم از مرد خبری نیست. اما...»
چشمانش برای لحظهای به پنجره رفت.
«اما شبها...شبها هنوز فرق میکنه. هنوز صداها رو میشنوم. هنوز فکر میکنم اونجام.»
نگاهش را به نیکا دوخت، پر از التماس.
«میشه...میشه فقط شبها پیشم باشی؟ فقط موقعی شب میشه؟ من میدونم خونهی خودت رو داری، زندگی خودت رو... و راستش را بخوای، دوست ندارم زندگی تو رو هم مثل زندگی من، توی این چهار دیواری زندانی کنم.»
نیکا برای لحظهای سکوت کرد. قلبش برای این زن میتپید، اما میدانست این درخواست، چیزی فراتر از یک درخواست ساده است.
«زهره جان، تو مطمئنی که تنها موندن توی روز برات مشکلی نداره؟»
«آره...» زهره با اطمینان بیشتری پاسخ داد. «توی روشنی میتونم نفس بکشم. میتونم صدای پرستارا رو بشنوم. میتونم درختهای بیرون رو ببینم. اما توی تاریکی، همهچی برمیگرده... همهچی.»
اشکی از چشمان نیکا سرازیر شد. این تنها یک درخواست برای همراهی نبود؛ این نشانهی آغاز بازگشت زهره به زندگی بود. او داشت مرزهای ترسش را مشخص میکرد و در عین حال، به فکر آسایش کسی بود که به او محبت کرده بود.
نیکا دست زهره را گرفت.
«باشه قول میدم.از این به بعد فقط شبها پیشت میمونم. اما بهم قول بده اگر روزها هم ترسیدی، یا حتی اگر فقط دلت تنگ شد، به پرستارها بگی، حتماً زنگ بزنن. موبایلم همیشه روشنه.»
لبخند کوچکی روی لبان زهره نشست. این اولین بار بود که بدون اشک و اضطراب لبخند میزد.
«قول میدم. ممنون نیکا... ممنون که میذاری من خودم باشم.»
و در آن لحظه، نیکا فهمید که بزرگترین هدیهای که میتواند به زهره بدهد، همین است: فضایی برای انتخاب کردن. حتی اگر این انتخاب، تنها ماندن باشد.
چند روز بعد، دکتر ایمانی در یکی از ملاقاتهای روزانه، با لبخندی آرام به زهره گفت:
«زهره جان،امروز اگر حوصله داری، میخواهیم یک بازی جدید کنیم. یک بازی در ذهنت.»
زهره که به دیوار خیره شده بود، به آرامی سرش را برگرداند. دکتر ادامه داد:
«نمیخواهم از چیزهای سخت حرف بزنیم.میخواهیم یک قفل دیگر از ذهنت را باز کنیم. میتوانی یک خاطره قشنگ برایم تعریف کنی؟ از قبل از آن اتفاق... از وقتی که کوچک بودی.»
زهره نگاهش را به گردنبند آویزان دوخت و پلک زد.
«چیزی یادم نمیآید...همه چیز تار است.»
دکتر ایمانی با آرامش راهنماییاش کرد:
«اشکالی ندارد. چشمانت را ببند. من یک خط بهت میدم ببین میتونی تو ذهنت بگیریش و ادامه بدی... به اولین روز مدرسه فکر کن... قطعا برای همه ما یه روز فراموش نشدنی هست. اولین برخورد ما با یک محیط جدید و زیبا و آشنایی با کلی دوست، کتاب، روپوش مدرسه، کلاس و نیمکتها»
سکوت سنگینی در اتاق حکمفرما شد. زهره چشمانش را بسته بود و ابروهایش در هم کشیده شده بود، گویی با تلاش بسیار در حال کندوکاو در گذشته بود.
ناگهان، چشمانش باز شد و نوری از شناخت در چشمانش درخشید.
«کوله پشتی...کولهپشتیم صورتی بود.» صدایش کمی محکمتر شده بود. «مادرم برایم کوله پشتی خریده بود که رویش پر از گل های سفید بابونه دوخته شده بود.»
دکتر ایمانی بدون هیچ حرکتی، ولی با اشتیاق گوش میداد.
«بابام...» زهره ادامه داد و لبهایش به لرزه افتاد، اما این بار از شدت احساسی دیگر. «بابام با موتورش من را تا دم مدرسه برد. دستم را گرفت و گفت "نترس دخترم، مطمئنم خیلی بهت خوش میگذره، و قول داد ظهر بعد تعطیلی مدرسه وقتی بیام بیرون اونجا منتظر من باشه".»
اشک در چشمانش حلقه زده بود، اما این بار اشک شوق بود.
«معلمم...خانم جوانی بود. وقتی وارد کلاس شدم، به من یک شکلات داد. روز اول کلی شعر خوندیم و دست زدیم.»
سپس، به آرامی به گردنبند آویزان از پایه سرم اشاره کرد و گفت:
«مادربزرگم هم گردنبندی شبیه این داشت...همیشه پیش از خواندن نماز، آن را میبوسید. میگفت "خدا خودت قبول کن". حالا میفهمم چرا دیدن این گردنبند، حالم را خوب میکند.»
در آن لحظه، برای اولین بار، لبخندی واقعی و عاری از هرگونه درد بر لبان زهره نشست. گویی برای چند ثانیه، آن زن جوان رنجدیده کنار رفت و جای خود را به آن دختر بچه شش سالهای داد که با کوله پشتی صورتی با چهره خندان روز اول مدرسه را تجربه می کرد.
دکتر ایمانی در سکوت، این دگرگونی را تماشا میکرد و میدانست که این لحظه، از هر پیشرفت پزشکی دیگری ارزشمندتر است. این آغاز بازپسگیری زندگی بود.
ساعت سه نصف شب بود. بخش در سکوتی سنگین فرورفته بود، تنها چراغ راهرو و صدای بیپ مانیتورها به گوش میرسید. دکتر یاسینی، همانطور که عادت داشت، برای چکاپ نیمهشب زهره وارد اتاق شد. نیکا، طبق قولش، روی صندلی کنار تخت در خوابی سبک بود.
یاسینی با حرکاتی حساب شده و بیصدا، پانسمانها را بررسی کرد. عفونت سطحی رو به بهبود بود، اما چهرهی جدی او هنگام لمس پیشانی داغ زهره و چک کردن چارت، نشان میداد نبرد اصلی در درون بدن او جریان دارد. او سرم جدیدی را جایگزین کرد و در حالی که به نیکا نگاهی از روی دلسوزی میانداخت، اتاق را ترک گفت.
صبح روز بعد در اتاقی کوچک و مملو از پرونده، چهار نفر گرد هم آمده بودند: دکتر یاسینی پشت میز، دکتر ایمانی، نیکا و سروان روحانی.
دکتر یاسینی پروندهی زهره را باز کرد.
«وضعیت،شکننده است. عفونت خون تحت کنترل است، اما سیستم ایمنی او عملاً وجود ندارد. بدنش مانند خاکی است که سالها شخم خورده و هیچ نیرویی برای رویش ندارد.» او نگاهی به اسکنهای رحم انداخت. «این عضو دیگر کارکردی ندارد. فقط به یک کانون عفونت تبدیل شده که مدام بدنش را مسموم میکند. ما داریم بین دو آتش گیر کردهایم: اگر عمل نکنیم، عفونت گسترش مییابد و او را از بین میبرد. اگر عمل کنیم، بدن ضعیفش ممکن است طاقت بیهوشی و جراحی را نیاورد.»
سروان روحانی با اضطراب پرسید: «شانسش چقدر است؟»
یاسینی پاسخ داد:«اگر عمل شود، سی درصد. اگر نشود، صفر. اما این سی درصد، به بهای از دست دادن قطعی توانایی بارداری تمام میشود.»
سکوتی غمانگیز بر فضای اتاق حاکم شد.
سپس، دکتر ایمانی صحبت را ادامه داد: «از نظر روانی، ما به یک نقطهعطف رسیدهایم. او دیروز، برای اولین بار، یک خاطرهی مثبت و دستنخورده را به طور کامل به یاد آورد. این یعنی مغزش دارد از حالت انجماد خارج میشود. و مهمتر از آن، او یاد گرفته که "نه" بگوید. اینها برای روند بهبودش معجزه است.»
او سپس فلشی حاوی صوت جلسات درمانی را روی میز گذاشت. نیکا نیز پروندهای کوچک از یادداشتهایش از نجواها و زمزمههای شبانهی زهره را به سروان تقدیم کرد.
سروان روحانی که تا آن لحظه با چهرهای درهم به میز نگاه میکرد، سر بلند کرد.
«بخش تحقیقات ما از دیروز بر روی پرونده متمرکز شده.داریم در آرشیو پروندههای قدیمی، به دنبال فردی به نام "جواد" با همان تتوی "زن در جنگل" که زهره توصیف کرد، میگردیم. اگرچه این پرونده به حدود پانزده تا بیست سال پیش برمیگردد و کار را سخت میکند، اما این یک سرنخ ملموس است و پلیس تمام تلاش خود را میکند.» او مکثی کرد و نگاهش را به دکترها دوخت. «من...من باید عذرخواهی کنم. من فقط مجرم را میدیدم، نه قربانی را. اما حالا میفهمم که هر کلمهای که او میگوید، چه هزینهی گزافی برایش دارد. ما صبر خواهیم کرد... اما اگر او بتواند حتی یک نکته دیگر درباره ظاهر مجرمان بگوید - یک لقب، یک ویژگی صورت، یک خالکوبی دیگر - این میتواند کار را صدها قدم جلو بیندازد.»
دکتر یاسینی جمعبندی کرد: «پس برنامه این است: من و تیمم، بر جنگ با عفونت و تقویت بدنش تمرکز میکنیم. دکتر ایمانی، بر بازیابی روانش. و سروان، شما بر اساس اطلاعاتی که او به آرامی و در زمان مناسب خودش میدهد، پرونده را پیش میبرید. ما باید این قایق شکسته را با هم و با حوصله به ساحل برسانیم.»
همه موافق بودند. آنها اکنون نه به عنوان یک تیم پزشکی و یک مأمور پلیس، بلکه به عنوان متحدانی یکپارچه در کنار زهره ایستاده بودند. نبرد برای نجات او، چه از درون و چه از بیرون، تازه آغاز شده بود.
ادامه دارد...