این داستان که با نگاهی واقعگرایانه و با تمرکز بر تروما و تابآوری قربانیان نگاشته شده، از هرگونه توصیف تحریککننده یا نمايش افراطی خشونت پرهیز کرده است. هدف، نه بازسازی وحشت، که افزایش آگاهی و همدلی با قربانیانی است که سکوت بر زندگی آنان تحمیل شده است.

هوا سرد بود، آن سردی نمناک که تا مغز استخوان نفوذ میکند. «پرستار نیکا سرمدی» دکمه کتش را تا زیر گلو بست و در انتهای پیادهروی خالی کنار بیمارستان ایستاد تا تاکسی بگیرد. شیفت شانزده ساعته تمام شده بود و وزن خستگی، سنگینتر از همیشه روی شانههایش افتاده میشد.
سکوت شب را تنها باد پاسخ میداد. و سپس، چیزی دیگر. نالهای بود. نه بلند، بلکه ضعیف و کشدار، مثل صدای شکسته یک حیوان زخمی. نیکا چرخید. صدا از درون سطل زبالهٔ بزرگ فلزی کنار دیوار میآمد. شاید یک گربه بود، گیر افتاده.
با احتیاط نزدیک شد. بوی تعفن آشغال و غدای مانده و گل مشامش را پر کرد. دستکش یکبار مصرفی که همیشه چندین جفت برای احتیاج در کیف داشت درآورد. درپوش سطل به بالا هل داد..
نفس در سینهاش حبس شد.
در میان پسماندهای غذا و پوستۀ موز، تودهای از پارچهٔ کثیف و چرک بود. و از میان آن پارچهها، یک صورت پیدا بود. صورت زنی جوان، اما چروکیده و خاکستریرنگ. چشمانش نیمه باز بود، بینور و خالی، مثل شیشههای گردگیری شدهای که دیگر چیزی را منعکس نمیکنند.
بدن زن چنان لاغر و کوچک بود که در میان زبالهها گم شده بود. نیکا، با قلبى که به تپش افتاده بود، با گوشی تلفن همراهش نور به درون سطل تاباند.
دست چپ زن، که از میان پارههای لباس بیرون زده بود، روی سینهاش افتاده بود. بر روی ساعدش، یک خالکوبی زمخت و عفونی شده به شکل یک عدد تیره خودنمایی میکرد. جای بخیههای غیرحرفهای دور آن، قرمز و متورم بود. انگشتانش چندتا کج و بدجوش خورده بودند، گویی شکسته شده و هرگز درست نشده بودند.
لب بالایی زن پاره شده و ورم کرده بود. وقتی نیکا نزدیکتر شد، زن لرزید و سرش را به آرامی به عقب کشید. نور چراغ قوه، خطی از جای سوختگیهای گرد و کوچک را روی گردنش، دقیقاً مثل جای نوک سیگار، آشکار کرد.
نیکا خودش را عقب کشید، دستش را روی دهانش گذاشت تا فریادش را خفه کند. این یک زباله نبود. این یک انسان بود. یک زندگی که تا حد یک شیء تقلیل یافته و سپس، وقتی دیگر قابل استفاده نبود، دور انداخته شده بود.
با لرزش در دست، دکمه تلفن را فشار داد و به اورژانس داخلی بیمارستان زنگ زد. صدایش می لرزید:
«اورژانس...بیرون در... کنار سطل زباله. یک زن. به کمک فوری نیاز داره».
چشمانش را به چهره آن زن دوخت، به آن نگاه خالی و بی انتها. و در آن لحظه، نیکا فهمید که خستگی شیفت شانزده ساعته اش، در مقابل خستگی ابدی که در این چشمان می دید، هیچ بود.
اورژانس - شبی آرام که ناگهان به هم ریخت
دکتر یاسینی، پزشک ارشد شیفت، با چهرهای جدی و متمرکز در کنار تخت ایستاده بود. پرستاران با حرکاتی سریع و حساب شده دور زن را گرفته بودند: در حال وصل کردن مانیتور قلب، گرفتن رگ برای آزمایش و سرم، و ثبت علائم حیاتی.
نیکا، با همان لباس شخصی و کتش، کنار تخت ایستاده بود. دستانش هنوز کمی میلرزید.
دکتر یاسینی ،با صدایی آرام اما فشرده، بدون آنکه چشم از بیمار بردارد: «نیکا جان، چی دیدی؟»
نیکا با نفسی لرزان: «تو سطل زباله... کنار دیوار... لوله شده بود توی زباله ها. هوشیاره ولی... خیلی ضعیفه. حرف نزد».
یک پرستار جوان به نام سهیلا که در حال ضدعفونی کردن زخم باز روی بازوی زن بود، ناگهان عقب پرید. چشمهایش از حدقه بیرون زده بود.
سهیلا، پچ پچ کنان: «خدایا... اینجا رو ببینید»
همه به بازوی زن خیره شدند. در کنار خالکوبی عفونی شده، یک سری اعداد و حروف دیگر، به شکلی زمخت و با مرکب کثیف، بر روی پوست حکاکی شده بود. شبیه یک کد یا نشانه.
دکتر یاسینی، با اخمی عمیق، با اشاره به خالکوبی: «این مال قاچاقچیاست. برای علامت گذاری مالکیت. این رو توی سمینارها دیده بودم».
سپس بلافاصله به پرستاران اشاره میکند: «عکس بگیرید. برای پرونده پزشکی-قضایی. بعد پانسمانش کنید».
دکتر یاسینی با حرکت محتاطانهای، پلک زن را بالا زد تا مردمکش را بررسی کند. زن هیچ واکنشی نشان نداد. چشمانش خالی و بیحالت بود.
دکتر یاسینی در حالی که با گوشی پزشکی به سینه زن گوش میداد، با خودش زمزمه میکند: «ریهها صداهای غیرطبیعی دارن... احتمالاً پنومونی پیشرفته».
بلندتر به سهیلا «دمای بدنش پایینه. پتوی گرم بیار».
سهیلا: «فک کنم تب هم داره، دکتر».
دکتر یاسینی: «حتما دارد. بدنش پر از عفونته. از هر نوعی»
نگاهش به کبودیهای کهنه و جدید روی پاها و بازوهای زن میافتد: «این کبودیها... هم قدیمی هستن و هم تازه. ماهها، شاید سالها...»
یک پرستار دیگر، خانم علیزاده، که در حال ثبت فشار خون بود، با نگرانی گفت: «فشارش خیلی پایینه. هشت رو پنچ»
دکتر یاسینی با صدایی بیطرف اما مشهود است که تلاش میکند بر احساساتش غلبه کند: «سرم نرمال سالین وصل کنید. broad-spectrum antibiotic هم بدهید. ما باید اول زنده نگهش داریم».
نیکا که ساکت در گوشه ایستاده بود، پرسید: «آیا... آیا شانسی داره، دکتر؟»
دکتر یاسینی نگاهی طولانی به بدن شکننده و پر از زخم زن انداخت. به چشمان خالیاش که به سقف خیره شده بود. نفس عمیقی کشید.
دکتر یاسینی: «از نظر فنی، ما داریم با یک مورد شدید سوءتغذیه، سپسیس، پنومونی و خدا میدونه دیگه چی مبارزه میکنیم. شانس یک عدد است، نیکا اما...» نگاهش به خالکوبی روی بازوی زن میافتد: «...اما اون چیزهایی که به این زن تحمیل شده، چیزی نیست که در کتابهای پزشکی جوابش رو پیدا کنیم. بدنش از قبل تسلیم شده. حالا باید ببینیم روحش چطور»
فعلا انتقالش بدید بخش مراقبتهای های ویژه و یک اتاق خصوصی، نمیدونم وقتی هوشیاریش رو به دست بیاره، واکنشش چی میتونه باشه، به خانم دکتر اعتماد هم خبر بدید من شاید بتونم بدنش رو نجات بدم اما روانش کار من نیست.»
سکوت سنگینی بر فضای اطراف تخت حکمفرما شد. تنها صدای بیپ بیپ مانیتور و نفسهای کمجان زن به گوش میرسید. جنایتی که بر این زن روا رفته بود، بیآنکه کلمهای بر زبان آورده شود، در سکوت اورژانس طنین انداز بود.
اتاق دکتر یاسینی - صبح روز بعد
اتاق کوچک و به هم ریخته بود. پشت میز، دکتر یاسینی با چهرهای خسته و رنگ پریده، مقابل افسر آگاهی، زنی میانسال با نگاهی تیز و آرام به نام «سروان روحانی» نشسته بود. نیکا روی صندلی کناری تکیه داده بود، حلقههای تیره زیر چشمانش گواه شب بیخوابی بود.
روی میز، پروندهای ضخیم قرار داشت. دکتر یاسینی آن را باز کرد. اولین صفحه، یک عکس کلوزآپ از خالکوبی عفونی روی بازوی زن بود.
با صدایی خشن از کمبود خواب، اما شفاف: «سروان، گزارش اولیه را میدانید. اما این... این چیزی است که در آزمایشات و سیتی اسکنها دیدیم».
ورقی از پرونده را برمیگرداند: «لطفاً به این تصاویر نگاه کنید».
تصاویر سیتی اسکن استخوانها روی میز پخش شد.
دکتر یاسینی: «شکستگیهای متعدد دندهها، در مراحل مختلف جوشخوردگی. برخی ماهها، برخی هفتهها پیش. دو استخوان بینی شکسته و بدجوش خورده. سه انگشت در دو دست... به عمد»
سروان روحانی با جوهری قرمز روی یک کاغذ یادداشت میکرد. دستش محکم بود.
دکتر یاسینی کلیشه دیگری برداشت با قبلی عوض کرد و به نگاتوسکوپ زد : «اسکن جمجمه. هیچ آسیب حادی نیست، اما نشانههای از آتروفی (تحلیل) خفیف در قشر پیشانی مغز مشاهده میشود. این در افرادی که تحت شکنجه و استرس شدید مزمن قرار میگیرند، دیده میشود».
سروان روحانیی برای اولین بار صحبت میکند، صدایش آرام اما متمرکز: «یعنی آسیب مغزی دائمی؟»
دکتر یاسینی: «احتمالاً. عملکرد شناختی، حافظه، کنترل احساسات... همه میتوانند تحت تأثیر قرار بگیرند. اما این فقط شروع ماجراست»
به برگه آزمایش خون اشاره میکند: «نتایج آزمایش خون. کمخونی شدید. کمبود شدید ویتامین D و کلسیم. آنزیمهای کبدی بالا، نشانه هپاتیت مزمن. تستهای مثبت برای دو بیماری مقاربتی مختلف که سالهاست بدون درمان رها شدهاند».
نیکا خودش را برای بخش بعدی آماده میکرد.
دکتر یاسینی مستقیماً به چشمان سروان نگاه میکند: «و حالا، وخیمترین بخش. اسکن ریه نشان میدهد پنومونی باکتریایی پیشرفته در هر دو ریه. عفونت به جریان خون سرایت کرده است. او در حالت «سپسیس» یا گندخونی قرار دارد. بدنش در حال مبارزه با عفونتی است که از دهانها و زخمهای متعددش، از جمله آن خالکوبی کثیف، شروع شده و حالا تمام بدنش را فراگرفته».
سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد.
دکتر یاسینی با صدایی که برای اولین بار کمی میلرزد: «سروان، از نظر پزشکی، ما با یک فاجعه تمام عیار روبرو هستیم. بدن این زن نه یک بار، بلکه بارها و در طی سالها، از هر جهت ممکن مورد حمله تعرض قرار گرفته. سیستم ایمنی او کاملاً فرسوده شده. قلبش به دلیل سوءتغذیه و عفونت، ضعیف است».
سروان روحانی با آرامش نسبی ولی محکم: «شانسش برای زنده ماندن چقدر است، دکتر؟»
دکتر یاسینی نگاهی به نیکا انداخت و سپس به پنجره خیره شد.
دکتر یاسینی: «صادقانه؟ بسیار کم. شاید ده درصد. حتی اگر بتوانیم از سپسیس (سپسیس یک اورژانس پزشکی است که در اثر واکنش افراطی بدن به عفونت ایجاد میشود و میتواند به سرعت به شوک و نارسایی چندین اندام منجر شود) نجاتش دهیم، آسیبهای وارده به اندامهای داخلی و سیستم اسکلتی غیرقابل بازگشت است. و این فقط بدن اوست...»
او مکث میکند و سپس با تاکید ادامه میدهد: «روان او... سروان، او از نظر بالینی در حالت «کاتاتونیا» یا «انجماد» است. به هیچ محرکی پاسخ نمیدهد. این یک واکنش شدید به تروما است. مغزش برای محافظت از خودش، خودش را خاموش کرده. حتی اگر بدنش را نجات دهیم، روانش... ممکن است برای همیشه از دست رفته باشد».
سروان روحانی خودکارش را روی میز گذاشت: «ما با یک پرونده قاچاق انسان سازمان یافته روبرو هستیم. این نشانهها، این روش... این کار یک باند است. او یک شاهد کلیدی است. ما باید...»
او جملهاش را تمام نکرد. همه در آن اتاق میدانستند که «ما باید» چه چیز تقریباً غیرممکنی است. آنها باید زنی را که از درون و بیرون نابود شده بود، نجات میدادند تا شاید بتواند عدالت را به همراه آورد.
پشت درهای بسته اتاق دکتر یاسینی
سروان رویایی با یک اشاره سریع و قاطع از اتاق خارج شد. هوای سنگین گزارش پزشکی هنوز در فضا معلق بود. دکتر یاسینی کتش را از پشت صندلی برداشت و به آرامی کلیدهایش را درآورد. سپس، با نگاهی خسته اما عمیقاً مهربان، به نیکا نگاه کرد که همچنان در جای خود نشسته بود، انگار تمام انرژیاش تخلیه شده بود.
دکتر یاسینی با صدایی آرام و پدرانه:
«نیکا جان؟»
نیکا سرش را بلند کرد. نگاهش پر از سوال و یک اندوه عمیق بود.
دکتر یاسینی کلید اتاق کوچک استراحت خودش را از حلقه کلیدهایش جدا کرد و آن را به سمت نیکا گرفت.
دکتر یاسینی:
«شیفت من تموم شده.اما میدونم که امروز، پای رفتن به خونه رو توی این حالت نداری».
نیکا میخواست اعتراض کند، اما دکتر با حرکت دستش سکوتش کرد.
دکتر یاسینی:
«حداقل تا شیفت عصرت شروع شه،برو تو اتاقم. اون کاناپه قدیمی رو میشناسی. سعی کن بخوابی. حتی اگر فکر میکنی خوابت نمیبره، فقط چشمانت رو ببند».
نگه داشتن کلید را ادامه داد و مستقیم به چشمان نیکا نگاه کرد.
دکتر یاسینی:
«میدونم چیزی که دیدی، چیزی که براش نوشتیم... اینا مثل سایه دنبالت میکنن. مراقب باش دخترم، مریض نشی. همونطور که گفتی، بدنش تسلیم شده، ما نباید اجازه بدیم روح ما هم تسلیم بشه»
سپس کمی کلید را تکان داد، به نشانه اینکه نیکا آن را بگيرد.
دکتر یاسینی:
«بدون حکمت نیست، نیکا. از بین همه آدمها، تو بودی که کنار اون سطل ایستادی. تو بودی که اون ناله رو شنیدی. تو، که مهربونترین پرستار این بخشی... این یک تصادف نیست. این یک رسالته».
نیکا به آرامی دستش را دراز کرد و کلید سرد فلزی را گرفت. این کلید، بیش از یک فلز، احساس امانتی سنگین را داشت.
دکتر یاسینی در حالی که به سمت در میرفت:
«استراحت کن... و ازت میخوام... وقتی شیفتت شروع شد، تمام و کمال، در اختیار اون بیمار باشی. من با بخش هماهنگ میکنم که فقط پرسنل خانم به اتاقش وارد بشن. ورود آقایون رو هم ممنوع میکنم. بعد از اونچه که گذرونده، صدا و کوچکترین نگاه مردانهای میتونه زخمهایش رو تازه کنه»
دستش را روی دستگیره در گذاشت و یک بار دیگر برگشت.
دکتر یاسینی:
«حواست باشه دخترم. با نگاهی به کلید... هر دو دستت امانته. تا من برگردم».
و با این جمله، در را بست و رفت. نیکا کلید را در مشتش فشرد و گرم کرد. وزن مسئولیتی که به او محول شده بود، سنگین اما در عین حال، به طرز عجیبی آرامشبخش بود. او تنها نبود.
ادامه دارد...
📌یادداشت نویسنده
برای نوشتن ادامه این داستان، به یک نشانه از سوی شما نیاز دارم.
لطفاً با یک کامنت به من بگویید: «حدف کن» یا «ادامه بده»
این کار تنها یک ثانیه از وقت شما میگیرد، اما برای من یعنی همه چیز.
ممنون از حمایتتان
🌹🌹🌹