ویرگول
ورودثبت نام
سارا حیدریان
سارا حیدریاننه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
سارا حیدریان
سارا حیدریان
خواندن ۳ دقیقه·۶ روز پیش

داستان کوتاه (من دخت‌آفریدم)

دخت‌آفرید
دخت‌آفرید

پیش از آنکه خورشید بر فراز باروی دژ طلوع کند،

پیش از آنکه سربازان از خواب تیرهٔ ناامیدی برخیزند،

من بیدار بودم.

نه از شجاعت

از ترسی که نمی‌خواستم سهم دیگران باشد.

زرهٔ برادرم را بر تن می‌کنم

زرهٔ اسفندیار،

همچون رازی که سال‌ها در سایه نهفته بود.

بوی آهن و افتخار از لابه‌لای حلقه‌هایش برمی‌خیزد.

پدرم، گشتاسب، در تالار شاهی نشسته و به مصلحت می‌اندیشد.

اما من

دختر او

مصلحت را در نوک شمشیری می‌بینم

که باید امروز از خاک ایران پاسداری کند.

در بیرونِ دژ، صدای قدم‌های دشمن،

مثل طبل‌های مرگ بر خاک ایران می‌کوبید.

اسب سیمرغ‌گونم زیر پایم بی‌قرار بود.

گویی می‌دانست امروز

روزِ امتحانِ ماست.

موهایم زیر کلاهخود پنهان شده بود،

اما دل من پنهان نبود؛

آتش بود، و آتش راه خود را پیدا می‌کند.

از دروازه که گذشتم، سربازانم حیرت‌زده نگاهم کردند.

نه به‌خاطر زره،

به‌خاطر تصمیمی که در چشمانم می‌درخشید.

اما هیچ‌کدام هنوز نمی‌دانند

که امروز من تنها «دختر پادشاه» نیستم؛

من ارادهٔ ایرانم.

بر بلندای دشت،

ارجاسپ همچون ابر سیاه گسترده بود.

سپاهش بی‌پایان؛

نیزه‌ها چون جنگل،

پرچم‌ها چون غروب.

او می‌پندارد ایران را شکسته،

می‌پندارد بندِ اسفندیار و تردید گشتاسب

آخرین نفس‌های این سرزمین است.

اما امروز،

یک چیز را نمی‌دانست:

گاهی یک زن،

به‌اندازهٔ هزار مرد

به میدان می‌تازد.

که گاهی یک شعله

از دل خاکستر چنان برمی‌خیزد

که آتش را شرمنده می‌کند.

به قلب تیرگی راندم.

فریاد زدم.

نه فریاد زنانه، نه مردانه؛

فریاد کسی که وطنش را صدا می‌زند.

نخستین ضربه را خودم زدم.

شمشیرم با سپرِ نخستین سوار برخورد کرد

و صدای شکستن امید دشمن

در گوشم نشست.

دست‌هایم درد گرفت،

اما شمشیرم نه.

با ضربهٔ دوم،

نیزهٔ بلند تورانی را شکافتم.

با ضربهٔ سوم،

سوارِ مردی را که می‌خواست پرچمم را بدرد

از زین به زیر انداختم.

خودم هم باور نمی‌کردم؛

اما آن سپیده‌دم،

من در برابر مردان جنگ‌دیده

نه کمتر بودم،

نه ناتوان‌تر

هر ضربه پاسخی است به ناامیدی.

و آن‌جا، در میان غبار،

می‌بینم که این زمین

از پاهای من نیرویی می‌گیرد.

با هر ضربه‌ای که می‌زدم،

به خودم می‌گفتم:

«اگر من بایستم، ایران فرو نمی‌ریزد.»

خون ریختم؛

دستانی که می‌لرزید،

با ضربه‌هایی که گاه درست فرود می‌آمد

و گاه نمی‌آمد.

اما فرود می‌آمد

و همین کافی بود.

در میانهٔ میدان،

چشمم به ارجاسپ افتاد.

او مرا دید

زن، تنها، زره‌پوش،

و هنوز ایستاده.

چشم‌هایش آمیخته به حیرت و طمع بود.

گویی می‌خواست مرا زنده بگیرد،

پیروزی خود را با تحقیر دخترِ ایران ثبت کند.

من به او خندیدم.

خنده‌ای که تنها از دل زنی بیرون می‌آید

که یقین دارد

هیچ پادشاهی نمی‌تواند ملتی را بشکند

که زنی در خط مقدم آن ایستاده.

به سویش تاختم،

قصد کشتنش را نداشتم.

برای شکستن غرورش.

خردم می‌گفت:

مرگِ یک شاهِ متجاوز

دشمنی را ژرف‌تر می‌کند.

نیزه‌اش را با ضربه‌ای چرخشی کنار زدم

و پرچمش را از دست سوار نگهبانش ربودم.

پرچم دشمن که سقوط کند،

دل دشمن هم با آن می‌افتد.

سپاهش لحظه‌ای پس نشست؛

همان لحظه کافی بود.

با زیرکی از حلقهٔ دشمن گریختم

نه چون بزدل،

که چون کسی که می‌داند

پیروزیِ امروز

در زنده‌ماندنِ خود اوست،

نه در کشته‌شدنِ ارجاسپ.

وقتی به دژ بازگشتم،

نه زنان هلهله کردند،

نه مردان بانگ زدند؛

اما چشمانشان روشن‌تر بود

و همین برای من پیروزی بود.

شب، بر ایوان کاخ می‌ایستم.

زره را از تن برمی‌دارم

اما روح پهلوانی را نه.

ستاره‌ها خاموش‌اند،

اما دل من نه

همان دلی که برای برادر دربند می‌تپید،

امشب برای تمام ایران می‌تپد.

من دخت‌آفریدم؛

دختری که

اگرچه تنها یک زن بود،

اما یک صبح،

یک دشت،

و یک ملت

با شمشیرش ایستادند.

این داستان من است

روایت دختری که ترسید،

اما تسلیم نشد.

شمشیر کشید،

برای امید.

ایستاد،

تا مردانش دوباره بایستند.

و اگر روزی

سپیده‌دمی تاریک دیگر فرا برسد،

بدانید:

گاهی یک زن

تنها یک زن

تمام روشنایی یک ملت را

در دل تاریکی می‌افروزد.

پایان

📌برای مطالعه و پژوهش بیشتر دربارهٔ دخت‌آفرید می‌توانید به این منابع رجوع کنید:

· آموزگار، ژاله. زن در شاهنامه. تهران: نشر چشمه، ۱۳۸۰.

· صفا، ذبیح‌الله. حماسه‌سرایی در ایران. تهران: انتشارات فردوس، ۱۳۷۹.

· هدایت، صادق. اوسانه. تهران: انتشارات جاویدان، ۱۳۵۶.

این اثر بر پایهٔ تلفیق روایت‌های کهن و بازآفرینی ذهنی من خلق شده است.

اسطورهداستان کوتاهنویسندگیقهرمانزنان سرزمینم
۵۵
۵۵
سارا حیدریان
سارا حیدریان
نه نویسنده‌ام، نه شاعر، فقط کسی که با کلمات نفس می‌کشد. شاید اینجا، جایی برای پیدا شدن باشد… هم برای من، هم برای تو.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید