روزهام خیلی عجیب میگذرن.روزهایی که به جز چند فعالیتِ روزانه ی ساده اتفاق ِ دیگه ای توشون نمی افته.درست مثلِ روزهای عادی میلیون ها نفرِ دیگه.من میمونم که این سکون خوشاینده یا مورد نقد؟
با خودم میگم که این فضا لازمه، برای خالی شدن. برای زندگی در زمانِ حال.برای تمرینِ اینکه خیلی چیزهای مهم، واقعا مهم نیستن! و از طرفی نگرانم که مبادا این روزها دارن به بطالت میگذرن بدون هیچ دست آوردی.
سالها برای درس و کارم تلاش کردم و موفق شدم.و یک ساله که متوقف شده م،ساعتهای کاریم به حداقل رسیده و دارم خودمو رصد میکنم.
این روزها در مقایسه با زندگیِ هدفمندِ قبل انگار بی وزنه و من بین این دو مونده م.
کارهام تفویض شده به افرادِ دیگه، و در حالِ حاضر نمیتونم هدفِ دیگه ای متصور بشم برای خودم!
الان مشغول جدالِ دورنم! جدالِ بین لذت و آگاهی.
تو این روزها ،حالِ روحیِ متغیر و ساعات افسردگی بهم هجوم میارن و کاملا ذهنمو از کنترل خارج میکنن.برای ساعتها از دایره ی آگاهی خارج میشم.چاره ای هم ندارم.منتها از ساعاتِ خوب و عادیم لذتِ زیادی میبرم و با ولع و قدردانیِ بیشتر نفس میکشم...