ویرگول
ورودثبت نام
شکوفه محمدی
شکوفه محمدی
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

من یک درخت شدم

من یک قطره آب بودم که در هوا معلق بودم اما ی روز ی فرشته منو به جایی نوید داد که بسیار گرامی و عزیز است و من قبول کردم به جایی که اون گفته برم بعد در یک چشم بر هم زدن خودم را در جایی تاریک و تنها دیدم به فرشته گفتم تو که گفتی ی جای عالی می‌بریم اما اینجا نسبت به اونجایی که بودم خیلی تنگ و تاریکه من غصه دار میشم فرشته خدا حافظی کرد و موقع رفتن گفت من تو رو جای بسیار عالی آوردم بایدکمی صبر کنی مدتی گذشت کم کم من به اونجا و تنهایی و تاریکی داشتم عادت می کردم به تدریج شعاع نور را احساس می کردم اونجا دیگه تاریک و یکنواخت نبود بعضی و قتها سایه ها رو احساس می کردم و همچنین عواطفی دلپذیر را که فرشته دوباره پیداش شد از من پرسید از جایی که هستی راضی هستی گفتم بله و دیگه نمی خوام هرگز از اینجا برم از خدا بخواه منو همینجا نگه داره فرشته رفت و بعدش طوفان شروع به وزیدن کرد و ضرباتی برخاکی که من در اون بودم وارد شد من فرشته رو صدا زدم و از اوخواستم به من کمک کنه تا من حساب اون کسی رو که به جایگاه من ضربه میزنه رو برسم فرشته گفت اگه می خوای دستت بهش برسه از این تونل رد شو من هنگام رد شدن از اون تونل بسیار تنگ و تاریک به این فکر می کردم نکنه مدت‌های طولانی عبور از این جای تنگ طول بکشه که ناگهان سر از خاک برآوردم چشمم به دنیا افتاد جهان اطراف بسیار وسیع و نورانی و پراز چیزای جورواجور بود بعد از مدتی کسی رو دیدم که حس انتقام نسبت بهش در من ایجاد شد خواستم حسابشو برسم که دیدم باد وزید ن گرفت ومن چون یک نونهال بسیار کوچک و ظریف بودم بر قامت درخت استوار کنارم خم شدم و نشستم در این هنگام اون درخت مهربان منو در آغوش گرفت و با محبت و عشق ورود منو به دنیا تبریک گفت و شکر خدا رو بجا آورد که دانه ی میوه ی خودش به یک نهال زیبا تبدیل شده بود منم که محبت و عشق درخت رو دیدم کلا انتقام رو فراموش کردم و در سایه ی حمایت اون درخت قامت استوار کردم و درختی تنومند شدم که از برگ و میوه هایم مردم را بهره مند می کردم اما اون درخت کنار من از موش ها وجوندگان موزی و طوفان ها آسیب دید و قامت خم کرد اما من از خدا خواستم منو به حرمت اینکه نهالی کوچک بودم واون درخت حمایتم کرد حالا تکیه گاه اون درخت پیر و خسته قرار بده که خدا دعای منو اجابت کرد و شاخه های سمت راست منو بلند و کشیده کرد گویی که دستم را زیر شاخه های اون درخت قرار دادو تکیه گاه اون درخت شدم با خودم فکر می کردم اگه اون شب طوفانی میوه های اون درخت بر سطح خاک من نمی کوبید و آرامش منو به هم نزده بود و حس انتقام در من ایجاد نمی شد من شاید تا ابد در همون جای تنگ و تاریک مونده بودم پس این درس را گرفتم حس انتقام از چیزایی که زندگی را بر ما سخت می کنند می تونه عامل رشد باشه به شرط اینکه انتقام هدف زندگی ما نشه و ما باید با هوشیاری و گذشت از اونهایی که می شه ببخشیمشون می تونیم به موجودات مهربان و دوست داشتنی تبدیل بشیم



درختگذشتوفاداریانتقامپیکِ زمین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید