این عجیبه که هرچقدر پیش میرم خودم رو در موقیت هایی میبینم که درمورد پدرم مورد انزجار قرار میدادم. دیشب هم نمونه اش بود که سر یکی از جزئیات یک پروژه جوری گیر دادم که طرف مقابلم رو سراسر تنش کردم. کاری که یکبار در بیست سالگیم به عنوان یکی از بزرگترین دردهای روانیم توسط پدرم اتفاق افتاد. یک گیر دادن بی وقفه به یکی از جزئیات پروژه بود و جوری پیش رفت که من دیگه کنترلی روی حجم تنش وارده بر روانم نداشتم. یکی از عواقب بد اون زمان که مثل زنگ توی گوشم تکرار میشد این بود که آیا من مهم تر بودم یا اون جزئیات پروژه؟
احتمالا یک همچین شک و تردیدی در وجود طرف مقابلم ایجاد کردم. و بابتش متاسفم. ولی مسائل به همین سادگی ها پیش نمیره. اتفاقات دیشب یک گره ای بود از ریسمان هایی که تا الان موازی نگهش داشته بودیم. اومدن پدرش گره اصلی در مغز من شد. این اولین مواجهه من با اون بود. جوری راه میرفت که انگار طلبکاره و حرفی زد که تا ته قلبم رسوخ کرد. مسئله اینکه که من گرچه سهم خودم رو در پیش آمدن تنش دیشب تمام و کمال میپذیرم ولی برام این مسئله همچنان بازه که چرا یک نفر تا این حد میتونه در طی این سالیان نسبت به من انزجار داشته باشه بدون اینکه حتی من رو بشناسه؟ این درحالیه که من نه تنها نقش بدی در زندگی فرزندش نداشتم بلکه در طی این سالیان حداقل تا جایی که میتونستم همراه رشدش شده ام و این از سمت تمام اطرافیان قابل لمسه.
دانشور میگه باید با این قضیه سریعتر کنار میومد که بعضیا توی این زندگی میتونن دوستت نداشته باشن و خب این ربطی به تو نداره و نباید خودت رو زیر سوال ببری تا بتونی همه رو راضی نگه داری. ولی مسئله اینکه بخش زیادی از من درگیر این قضیه شده که چطور میتونی همه کار کرده باشی و باز هم مورد تنفر باشی جوری که انگار خنجری هستی بر پشت. و اگر تو نه توقعشون چیه؟
سهیل میگه تو تعادل رابطه رو بهم میزنی. قدرت باید دست مرد باشه. این در حالیکه من میدونم که بیشتر این تنش ها سر همین جنگ قدرت پنهانیه که وجود داره. اون میخواد خودش رو ثابت کنه. و زمانی که پاداشی نمیگیره به خودش شک میکنه و اگر من ایرادی بگیرم از کاری که انجام داده با شخصی سازی کردن اون کار و ربط دادنش به توانمندی های خودش به جای اینکه بتونه ایراد کار رو ببینه فکر میکنه که من اون رو دارم زیر سوال میبرم و این به این معنیه که من قبولش ندارم و اون در این جنگ قدرت و به تثبیت رسوندن قدرت خودش دوباره شکست خورده. این احساس شکست خوردگی سخت اعتماد به نفس و عزت نفس اون رو به پایین میکشه و اون دیگه احساس ارزشمندی تو رابطه نمیکنه و حس میکنه مقام دوم رو داره. این میشه که ترجیح میده کارتن از خونه بیاره تا همه وسایلش رو جمع کنه و جایی که حس میکنه حرفش ارزش نداره رو ترک کنه.
من همیشه میدونی از چی میترسیدم؟ از اینکه با پارتنرم همکار باشم. این ترسم هم از کجا میومد؟ از اینکه من مامان و بابام و سهیل و تا دورانی هم من با هم کار میکردیم بعد از اون دوران تلخی که بالاتر ازش حرف زدم با خودم به نتیجه رسیدم که من به اندازه ای توانمندی ندارم که بتونم ایراداتی رو که پدرم از کارم میگیره رو به رابطه پدر دختری مون ربط ندم. همچنین پدرم هم این توانمندی رو نداره که بحث های کاری رو در محیط کاری خاتمه بده و با خودش به محیطی مثل خونه که دیگه در اونجا اون رئیس نیست نکشونه. به همین دلیل این پایانی بود برای رابطه کاری خانوادگی من که با سگ دو زدن ها و جنگ های فراوان در طی چهار سال تونستم جداییم رو تثبیت کنم و روی اهداف خودم کار کنم.
ولی مسئله اینجاست که دقیقا زندگی همون لوپی رو که ازش میترسی و فرار کردی رو ممتد برات تکرار میکنه که آخر سر درس رو بگیری و اگر نخوای بگیری باید بچرخی و بچرخی تا چرخ شی.
این شد که من با آدمی رفتم تو رابطه که چیزی که ازش واهمه داشتم رو دوباره سر خودم بیارم ولی اینبار در نقشی هم تراز نقش پدرم.
این سوال در ذهن من همیشه هست که اگر قسمت کار از رابطه ما حذف بشود آیا همچنان این رابطه دوام دارد؟
از من بپرسی میگویم ای کاش!
ولی دقیقا همانطور که سلسله ای از ترس های من، من را به این رابطه کشانده، سلسه ای از رنج ها و ترس های او هم در میان است. ناسلامتی رقص تانگو تک نفره نیست و دو نفر پا به میدان میگذارند و دست در دست هم پیش میروند تا آن رقص میشود آنچه که ما میبینیم.
ترس او از فرار از خانواده ایست که زن در آن صرف یک مصرف کننده است. کسی که قربون صدقه میرود ولی عملی ندارد و در جامعه آنکسی نیست که به میدان رود و برایش مهم نباشد چند صف از مردان تشکیل شده است او برود و کار خودش را راه بیاندازد. او از این ترسید و اگر زندگی یک معامله باشد او زنی را انتخاب کرد که جنگجوست و هدف دارد و کار دارد و تلاش ولی چیزی را که ندارد محبتیست که قربون صدقه رفتن را خرج هر قدم از قدم برداشتنش کند. زنی را انتخاب کرد که خرج خودش را بپردازد و نگذارد که محبتی از او بی برگشت بماند. و این منم.
نشید چند روز پیش دسته بندی از زنان در تراز قدرت ارائه داد که دوست داشتم.
من از اونجایی که در سه دسته اولیه نبودم میتونم خودم رو در دسته چهارم جا بدم. به قول بابام مثل خرچنگی که پوسته سختی داره ولی درونش نرمش رو قایم کرده.
میدونی دوست داشتم وقتی این دست بندی رو دیدم یک دسته بندی در مورد مردهایی که با زنان در منسب قدرت هستند رو هم میدیدم ولی چون ندیدم میتونم خودم به روش زیر دسته بندیش کنم:
در حالیکه من دیدگاهم روی پارتنرم و بهتره بگم توقعم مورد سوم به عنوان مرد امن هست، چیزی که بنظرم جامعه و سهیل و او از من میخواهد مرد شماره دو است. "قدرت باید دست مردها باشد"
این است که این میشود که زمانی که من اظهار نظری میکنم که او شخصی برداشت میکند و قدرت را احساس نمیکند میخواهد با خودش کارتن بیاورد و وسایلش را جمع کند و برود. و این شاید دلیلی است که پدرش بارها میگوید که نه این رابطه درست نیست و دیشب که می آید طلبکار است. او میداند که در این رابطه حس قدرتمندی پسرش در خطر است.