سپهرتائب نویسنده
سپهرتائب نویسنده
خواندن ۲۳ دقیقه·۲ سال پیش

داستان کوتاه مه‌تاب‌


(مه‌تاب)

سپهرتائب

۱

ساعت ، پنج صبح بود ، مه‌تاب ، مشاور حقوقی آژانس هواپیمایی توس واقع در خیابان فردوسی، هر روز کارش زود بلند شدن و به سر کار رفتن بود ، ساعت پنج و سی و هفت دقیقه ، از تخت خواب قراضه و کثیف خود بیرون میآمد و تلو تلو خوران به طرف راهروی میرفت که در ابتدای آن یک سرویس بهداشتی قرار داشت ، رفع حاجت می‌کرد و مسواک زده از آنجا بیرون میآمد، انگار آنروز و هر روزی که آغاز میشد ، برای وی حکم جهنم و دوزخ را داشت . وقتی که وارد سالن پذیرایی سی متری خانه شان میشد ، دیگر وارد تنگای زندگی خود شده بود، بروی یک کاناپه ، پدرام ، همسرش که یک راننده آژانس بود ، دراز به دراز خوابیده بود ، یک دانه زیر سیگاری مسی شکل ، بروی شکمش بود و با دم و بازدم وی ، شکم نسبتا چاق خود را همچون دریایی مواج که یک دانه قایق را در آن شناور کرده باشی با بالا و پایین میرفت! ، از طرفی دیگر ، حاج یوسف ، پدر شصت و هفت – هشت ساله مهتاب ، که جانباز شیمیایی بود ، بروی یک ویلچر دراز کشیده بود ، ماسک اکسیژن بر دهانش گذاشته بود ، صورتش زرد و رنگ و رو پریده و بسیار چروکیده بود . روبرویش ، تلویزیون روشن بود و داشت اخبار صبحگاهی را نشان می‌داد. طرفی دیگر، پیمان و پریچهر ، دو قلو های درس خوان ، روی کتابهایشان خواب‌شان برده بود و بالش و متکایشان شده بود کتاب فارسی و ریاضی ، جبر و حساب در خواب با آنها بحث می‌کردند و مغزشان را در عالم خواب هم مشغول نگاه می‌داشتنداشتند.مه‌تاب ، تلویزیون را خاموش کرد ، مثل همیشه نعره کشان فریاد زد :

_ یالا .. همگی از خواب بیدار شین.. ساعت پنج و نیمه .. باتو هستم پدرام .. مگه قرار نیست بری آژانس ؟!... ایندفعه اگه آقای مدبر زنگ زد خودت باید جوابش رو بدی . با شنیدن اسم آقای مدبر ( مدیر آژانس و صاحب خانه) پدرام از روی کاناپه جست زده و ناگهان بر زمین میافتد ، زیر سیگاری اش همانند او که انگار موجی قایق را غرق کرده باشد ، بروی زمین افتاد و تمام ته سیگار ها و خاکستر های آن روی فرش ماشینی پاره و کم رنگ ریخت و ته سیگار هایی که هنوز مشغول دود گرفتن بود ، بر روی سرامیک ها ریخت و خانه را به یک قهوه خانه شبیه کرد . مهتاب دوباره فریادی زد و گفت : _ بس کن .‌. بس کن ‌‌‌.. دیگه اینقدر شور همه چیز را در نیاور!... بدو اینجارو تمیز کن ‌‌.. تا مدبر نیومده سراغت ، بدو برو ..‌ دست به هیچی نزن ، خودم جمعشان میکنم .‌. صدبار به توی ابله گفته بودم که ما توی این خونه مریض داریم ... دیگه حق نداری پک بزنی ... اگه فقط یکباره دیگه ببینم این هوس مرگبار رو ادامه می‌دهی ، خودم میکشمت!. پدرام ، که انگار در عالمی دیگر سیر می‌کرد، سرش را بالا گرفت ، تنبان اش را بالا کشید ، سپس مه‌تاب آهی عمیق کشید ، پدرش حاج یوسف ، از داخل ماسک اکسیژن عرق میریخت و در حال پختن زیر هوای گرم تابستانی بود ، نور آفتاب، آنچنان شدت تابش اش زیاد بود که تمامی مو های بور و نامعلوم حاج یوسف را که به تازگی حنا خورده بود ، همچون گندم زاری که درهم و برهم بود،و قاصدک ها ب دورش پرواز می‌کردند. شاپرکی بر روی بالکن داخل سالن نشست ، حاج یوسف به آن شاپرک نارنجی خیره شد ، از داخل ماسک ، با اندوه که نمی‌توانست آه بکشد گفت: (( بازهم زیبایی .. بازهم نعمت های الهی ‌‌... ایکاش من هم رها شوم، همچون کرمی شبتاب ... ایکاش منم از پیله خود بیرون بیایم و به دوستان م بپیوندم .ایکاش!)

– پدر جان ؟.. شاعر شدی؟ .. قربانت شوم پدر !.. ایکاش مادر هم زنده بود ‌.. ایکاش!.‌. – نخیرم بابام جان ... اگر مادرت بود مثل من عذاب می‌کشید، ایکاش من میمردم و او زنده بود . (ماسک اکسیژن اش را درآورد) .. من دیگه طاقت زیستن ندارم مهتابکم!.. ناگهان به سرفه میافتد ، سریع ماسک را بروی دهانش می‌گذارد، اما وقتی می‌آید تا دم و بازدم انجام بدهد ، یکدفعه گاز اکسیژن واکنشی عجیب نشان می‌دهد. ( اکسیژن اش تمام شد ) ناگهان مهتاب دست و پای خودش را کم میکند، سریعاً به طرف پنجره داخل مطبخ رفته، و پدرام را میبیند که لاک‌پشت وارانه دارد سوار پیکان جوانان خود می‌شود تا به آژانس برود ، مهتاب تا کمرش از پنجره بیرون خم شده و بهت زده میگوید :

– پدرام ، کپسول اکسیژن بابا تمام شده ، باید بروی بیمارستان ، بدو حاضر شو.

پدرام ، خیلی آرام و با طمانینه از پلکان های آپارتمان واقع در خیابان انقلاب بالا آمده ، پدر مهتاب را مانند گونی سیب زمینی روی دوش خود گرفته و سوار پیکان می‌کند ‌.

– دیگر من سفارش نکنم ، خودت با پدر برو درمانگاه و کپسول بگیر ، من امروز کار دارم . باید ویزای سفر مردم آواره ای رو که میخوان مهاجرت کنند رو آماده کنم .خداحافظ ... دیگه سفارش نکنما!... خودت میدونی که چقدر پدرم برایم عزیز است .

مدتی می گذرد ، ساعت دایره ای قدیمی که به نظر می آید بیست سالی در حال کار کردن است ، توجه مهتاب را به خود جلب می‌کند، ساعت شش و نیم است ، مهتاب به شدت مضطرب شده است . زیرا باید قبل از ساعت هشت به آژانس هواپیمایی توس برسد ، حالا شاید از خود بپرسید که مسیر رفتن از خیابان انقلاب به میدان فردوسی که راه طولانی نیست ؟، با دو سه قدمی بزرگ برداشتن همانطور که از خانه دور میشوی به میدان میرسی ، اما مهتاب ، باید این پنج مرحله خفت بار را رد می‌نمود تا بتواند از این راه سخت و دشوار رهایی یابیده و به میدان برسد ، تازه اینها اول ماجرا بود ، اگر وی میخواست به سر کارش برسد ، با تنها دودقیقه یا حتی چند لحظه تاخیر. توسط معتمدی( رئیس آژانس هواپیمایی) توبیخ میشد و طبق معمول باید معتمدی به مهتاب بیچاره میگفت:(( اگر بخواهی یکبار دیگر تاخیر کنی ، آبرویت را جلوی همکارانت نمی‌برم، ولی یک کاری میکنم که صدها رئیس آژانس مثل من هم نمی‌توانند انجام بدهند تا مشغول شوی ، کارت گردن عزیزانت است ، اگر بخواهی تاخیر کنی ، یعنی از زندگی ات سیر شده ای دختر جان!، دیگه نمیخوام تاخیر کنی، وگرنه دیگه تا آخر عمر..)) و امثال اینها را به مهتاب میگفت و او را جلوی همکارانش شرمسار و ضایع می‌کرد، مهتاب در این شرایط بغض خود را می‌خورد، به ساعت خیره میشد ، نفسی عمیق می‌کشید، و مشغول شستن ظرف هایی میشد که شوهرش زحمت آنها را به گردن مهتاب می‌سپرد. پس از شستن ظرف ها و انجام دادن کارهای خانه مانند اتو زدن لباس های پدر و همسر و فرزندانش کار دیگری که باید انجام میداد این بود که بچه هایش را برای صبحانه حسابی سیر نموده و اسباب آنها را فراهم کرده تا بتوانند به مدرسه بروند. خودش هم راس ساعت هفت از خانه بیرون میزد تا بتواند به سر کوچه ی دهم برسد ، سر خیابان، یک کودک پنج ساله مشغول فروختن کتاب های عاشقانه و فلسفی و تاریخی بود . اسمش سهراب بود و صورت زیبایی داشت ، چشمهایش سبز بود و بچه ی یکی از همسایه های کوچه دهم خیابان انقلاب بود ‌. برادر سهراب ، سامان ، مشغول موسیقی نواختن بود و هر وقت که مهتاب پیششان میآمد ، وی با آهنگ های مورد علاقه مهتاب ، وی را شاداب می‌کرد، اما مهتاب طبق معمول بی مهاباد از آنجا می‌گذشت و تا سامان شروع با نواختن می‌کرد، فقط جسمی سیاه و تاریک را می‌دید که یک کیف چرم زیر بغلش گرفته و دارد از کنارشان رد می‌شود. آنروز، مهتاب بسیار بیشتر از روزهای قبل عجله داشت ، ساعت هفت و ربع شده بود و پانزده دقیقه نسبت به روز های قبل تاخیری اش زیاد شده بود ، حرف های معتمدی سر اورا به درد آورده بود ، وقتی از خانه بیرون میاید ، در را محکم می‌بندد، وقتی دستش را داخل کیفش می‌کند ، ناگهان کلید را بر روی زمین می‌اندازد، کلید را بلند می‌شود تا بردارد ، ناگهان در باز می‌شود، همسر آقای مدبر است ، لباسی سبز تیره پوشیده و یک زنبیل آبی در دست دارد ، به مهتاب خیره شده و میگوید :

–علیک سلام مهتاب خانوم ... چه خبر از آقا پدرام ؟ چند ساعتی است آژانس نیامده.

– سلام خانوم مدبر .. بله ، متاسفانه پدرم کپسول اکسیژن اش تمام شد ، رفت بیمارستان. – ایوای !، خدا مرگم بدهد ، چرا کپسول گازش تمام شد ؟ حال حاج آقا خوب است ؟

– خدا نکند مرضیه خانوم، بله خداروشکر ، فقط کپسولشان ته کشیده بود !.

لطفیه، همسر آقای مدبر ، سرش را بالا میگیرد ، به مهتاب خیره شده و با خشم میگوید: (( راستش مهتاب خانوم ، خواستم یک مطلب مهم رو باهاتون در میان بذارم ، خود آقای مدبر رویش نشد بیاد تا بهتان بگه ، حقیقتش ، خودتان خوب میدانید ، شما سه ماه است که به هیچ وجه اجاره تون رو پرداخت نکردین ، اگر بخواهید به همین وضعیت ادامه بدهید ، ناچارم که بگویم با عرض پوزش ، ما دیگر حاضر نیستیم شمارا اینجا ساکن کنیم ، الان یکی از اقوام دورمان دارند از شهرستان می‌آیند، به احتمال زیاد ، اگر تا یک هفته .. نه.. چون دوست ماهستید دو هفته .. آره .. بهتون وقت میدهیم تا اجاره تون رو با ما صافش کنید ... امیدوارم این مسئله ختم بخیر بشود .. سلام برسان!..)) مهتاب ، صورتش سرخ می‌شود، لب هایش را گاز می‌گیرد، گوشه نهالی تکیه داده و دستش را روی لپ هایش می‌گذارد و تا جایی که می‌تواند آنرا فشار می‌دهد، لپ هایش کبود می‌شود، معلوم – نیست که مال – شرمساری اش بوده باشد یا از عصبانیت !.

– سلام نمیرسونم ، خبر مرگت را می‌رسانم لطفیه، خدایا ، این پدرام رو بکش !.نه .. اگه بمیره تمام مسئولیت ها میافته گردن من .. اونوقت خر بیاور و باقالی بار کن .. انشالله این پدرام ذلیل مرده ، زجر کش بشود .‌. عین یک سوسک قهوه ای در مستراح!. سرش را بالا میگیرد و از کنار جوی های آب می‌گذرد و به یک بقالی میرسد ، در حین راه رفتن ، به همانجایی که ردش کرده بر می‌گردد و چشمهایش همچون عقاب – به پفک نمکی های مغازه دار جذب می‌شود. مغازه دار ، مشغول چیدن آنها بود که یکی از آنها را مهتاب از دست وی میقاپد ، یک پنج تومانی پاره که با چسب چسبانده شده را از داخل کیف کار خود بیرون آورده و روی وزنه مغازه دار می‌گذارد، مغازه دار تمامی این اتفاقات را در کسر صدم – ثانیه نگاه میکند ، اما تنها چیزی که به یاد می‌آورد، یک سیاهی محو میباشد ‌که شالی نارنجی بر تن داشته است و با کار خودش مشغول می‌شود.

– خدایا ، این دیگه چی بود ؟ ..‌ خیلی شبیه ارواحی بود که توی هزارو یک شب بود.

مهتاب ، به کیسه پفک نمکی خیره شده ، آنقدر کیفش پر از خرت و پرت های گوناگون میباشد که دیگر جای برای یک سکه هم نمانده ، دویست ورقه کاغذ با نوشته های انگلیسی و ترجمه شده ، چهار عدد چاقوی مختلف ، یک چراغ قوه ، چهار کلید خانه ، چهار بسته کوچک و سبز رنگ آدامس خروس نشان ، یک خودکار بیک و هزار و سیصد تومن پول ، تمام چیز هایی است که در کیف وی جا شده است . دیگر جایی برای یک پفک نمکی نمانده است و همه اثاث کیف در همدیگر میلولیدند ، با راه رفتن لاک پشت مانند مهتاب سنگین وزن نود و – سه کیلویی ، تمامی اعضای بدن وی با او صحبت می‌کنند ‌. معده میگوید : ((دیگر توان چهار عدد ماده چسبناک نارنجی – قرمز رنگ را ندارم ، همش چهار ساعت به من وقت بده تا باقالی پلو با کباب برگی را که ساعت سه صبح لمبانده بودی را بتوانم حزم کنم ، از بس که تو چاقی ، ولی خیلی دلم یک لیوان چای میخواد ‌... ایکاش توهم زیاد چای میخوردی .. ایکاش روزی سه لیتر آب مینوشیدی!.))

– چی میگی واسه خودت معده خان ؟.. منکه کارم از همه اعضای بدن مهتاب سخت تره ، سی و هشت ساله که دارم عین تلمبه برایش خوشخدمتی میکنم .. هر روز هم دوبار تیر میکشم و بهم فشار وارد میشود، تازه با طعم آدامس ها است که زنده ام !.

– میان کلامت جناب قلب ، منکه وضعیت م از همه ناجور تر است ‌. صبح تا شب باید این کثافت هایی رو که معده می‌فرسته رو عین تره ریز ریزان کنم ، بلکه کبد و کلیه به دادم برسند .. دیگر توانایی سنگ کلیه های مهتاب را ندارم ، از بس که از مرگ نمی‌ ترسد ... خدایا، ایکاش روزی برسه که یه دوای خوب برایم پیدا بشه ، بلکه خوب شوم.

– نخیر ، شماها هیچ چیز را نمی بینید ، این منم که برای شماها شده ام پرده‌ی سینما! ، صبح تا شب حقایق را برایتان شرح میدهم ، از حاج یوسف گرفته تا میدان فردوسی ، اگر من نبودم ، شک نکنید که مهتاب بجای اینکه درست راه برود ، برود داخل چاه !. ناگهان بین تمامی اعضای بدن ترگیری شدیدی شکل می‌گیرد . معده خرناس می‌کشد، قلب خونش بند آمده ، کلیه ها دستور تخیلی ادرار رو به مغز ارسال می‌کنند، اما در همین میان ، امپراطور بر تخت سلطنت خود می‌نشیند، با وقار به همه اعضا خیره می‌شود. اندکی به خود فشار آورده و مهتاب را در گوشه ای می‌نشاند تا استراحت کند. – نخیر .. نخیر .. شماها سخت در اشتباهید ، آهای معده ؟.. این من نیستم که به تو دستور بلع یا نبلعیدن میدهم ؟ ، جناب قلب شنا بگید ، آیا من فرمان تلمبه زدن را صادر نمیکنم ؟ .. ای اعضای بدن مهتاب خانوم ، اگر من نبودم شما ها هم نبودید . مغز به حرف اای همه خاتمه می‌دهد، چشم با حریص بازی خود به پفک اشاره می‌کند، اما مغز به مهتاب میگه : (( نخیر .. نخیر .‌‌. خوردن پفک نمکی فقط تورو بدبخت میکنه ، نه فقط تو ... بلکه تمام دودمانت را ویران میکنه ..‌ پس پیش بسوی میدان فردوسی!.))

۲

مهتاب به راه رفتن مشغول می‌شود، به ابتدای کوچه دهم انقلاب رسیده و زمین می‌خورد. پاشنه کف های پاشنه بلند سیاهش شکسته می‌شود ، سرش زخمی شده و کیفش بر زمین میافتد و تمام وسایلش بروی کف پیاده رو برخورد می‌کند. خودکار بیک و برگه ها به داخل جوب خالی و خشک می‌روند ، آدامس های خروس نشان به کف خیابان می‌روند، چاقو ها ، چراغ قوه و به غیر از کلید خانه ، تمام اسباب بروی زمین ریخته می‌شود. سریع – از جای خود بلند می‌شود، هیچکس به مهتاب کمک نمی‌کند، فقط مرد نوجوانی که مشغول ویولن نواختن است، از فاصله ده قدمی مهتاب را مشاهده می‌کند، سامان سی و هفت ساله ، ویولون اش را کنار بساط سهراب گذاشته و دوان دوان به طرف مهتاب میدود ، اول از همه به طرف کاغذ و برگه ها می‌رود، عده ای شان از نم جوی خیس شده و جوهر آنها در کاغذ پخش شده است . دیگر مهتاب نمی‌داند چه خاکی برسرش بریزد ، سامان ، به مغز اینکه کاغذ های سالم را میبیند ، تمام وسایل را برداشته و بر داخل کیف مهتاب می‌گذارد ، مهتاب خود بلند شده و کیف را از سامان می‌گیرد، وقتی به وی خیره می‌شود، صورتی معصوم و بی دندان را میبیند.

– پس شما مترجم زبان انگلیسی و حقوقدان هستید ؟.. درست میگم ؟

–بله بله... از کجا فهمیدی شیطون بلا ... رسم الخط مرا خواندی ؟!. – بله درسته ، من خودم انگلیسی ام چندان خوب نیست ، بگذریم، من اونجا ، شب و روز براتون ویلن می‌نوازم ، اما شما تا حالا برای یک لحظه تماشا کردن و شنیدن موسیقی من وقت ندارید ، ممنون میشم افتخار بدین تا یک اپیزود برایتان بنوازم !. – شرمنده پسر جان ... اسمت چیه ؟ سهراب ؟! درسته؟.. من دیگه باید بروم. البته، چون وقتش رو ندارم ، میتونم این ده تومان رو بعنوان کمکی که کردی بپردازم.

– توی این شهر و توی این جنگ زدگی .. هیچکس وقت برای تفریح نداره ... مهتاب توجه خاصی نمی‌کند ، پول را بر کف دست سامان گذاشته ، پاشنه پای چپش را جدا کرده و بر داخل جوی می‌اندازد، با کفش بدون پاشنه دوان دوان از کنار بساط سامان می‌گذرد، سهراب که یکی از کتاب هایش را به‌طرف مهتاب دراز کرده بود که وی با بی توجهی از کنار آن می‌گذرد، اطراف پاهایش به کتاب برخورد کرده و کتاب بر زمین میافتد ، سامان سرجایش برمی‌گردد، چهارزانو می‌نشیند و مانند دخترها گریه می‌کند، سرش را روی زانو هایش گذاشته و ویلن خود را به گوشه ای پرت می‌کند، دیگر وی امیدی برای نواختن ندارد، زیرا عاشق کسی شده که نمی‌تواند دل اورا بدست آورد ، تصمیم میگیرد تا در همان روز مهتاب را تعقیب کند ، دیگر ویلن ای برای نواختن ندارد ، تمام آرزو هایش هدر رفته و درحال سازی کردن عمر است ، اما نا امید نیست ، او حالا امیدوار تر شده است ، از کنار جوی ها می‌گذرد، به طرف خیابان انقلاب می‌رسد، مهتاب دارد از میان مغازه های کفش فروشی می‌گذرد ، تمام دیکار های خیابان از عکس های امام خمینی (ره) پخش شده است . عده ای در دم در یکی از مغازه های بوتیک تازه تاسیس شو، مشغول سر بریدن گوسفندی هستند ، مهتاب از بوی بد خون حالش بد میشود . فوراً از آنجا رد می‌شود و به طرف شمشاد های خیابان می‌رود، سامان ، همچنان مشغول تعقیب کردن مهتاب میباشد ، برای اینکه مهتاب متوجه تعقیب شدن او نشود ، در لا به لای درخت های چنار می‌گذرد و در گوشه هایی کمین می‌کند، مهتاب رفته رفته به میدان نزدیک می‌شود، سامان توجهش به موتور سیکلتی جذب می‌شود، که انگار دارد مهتاب را مانند سامان تعقیب می‌کند. میگوید – خدایا .. مگه این مهتاب خانوم چه راضی داره که دارن تعقیبش میکنن؟.. خدایا !. دو – نفر جوان هجده ساله که لباس های سفید و قهوه ای با علامت گل و قلب بروی پیرهن هایشان نقش بسته است، بروی موتور نشسته اند ،و در همان جهتی که مهتاب دارد می‌رود اورا تعقیب می‌کنند ، صدای موتور ، مهتاب را از ماجرا آگاه می‌کند ، اندکی تند تر راه می‌رود، هر ثانیه چهار بار پایش جابه جا می‌شود و در همان حالت که پایش پیچ می‌خورد ، کفش های بدون پاشنه اش اورا به طرف چپ و راست تکان میداد و منجر میشد تا او بصورت ضربدری راه برود ، همه مردم به او خیره شدند ، اما حواسشان به موتوری نیست . موتور هوندا وارد پیاده رو می‌شود، به سرعت از کنار سه نفر که مهتاب هم یکی از آن رهگذر هاست گذر می‌کنند، در کسر صدم ثانیه هر دو مرد و مهتاب که کیف های خود را بر دست گرفته بودند با کیف هایشان به زمین کشیده می‌شوند ، مهتاب ، لباس کاری اش بر زمین کشیده شده و گوشه پارچه شلوار وی را پاره می‌کند، دستش در آن لحظه آسیب دیده و یکی از آن دو مرد میانسال به طرف او رفته و با هم بر زمین کشیده می‌شوند. دزد ها این شرایط را مشاهده می‌کنند. میگوید : یالا... تند تر گاز بده داداش ... الان ممکنه پلیس بیاد .. عجله کن احمق !. دو عدد کیف سامسونت و کیف کوله ای همرنگ مهتاب از دست و شانه هایشان رها شده و بر یک دست دزد جای می‌گیرد، موتوری به طرف میدان میرود ، مهتاب ، ده – یازده قدم بلند از بقیه مردم که پشت او هستند، جلو تر است . سامان وقتی لحظه دزدیده شدن کیف ها را میبیند ، شروع به دویدن می‌کند، به وسط خیابان رسیده و درست در پانزده قدمی میدان قرار دارد ، موتور هوندا در لا به لای اتوبوس های قرمز دو طبقه ای غیبش می‌زند، آنطر ف تر ، درست در کنار ساختمان مرکزی میدان ، تابلوی آژانس توس قرار دارد . و یک تلفن همگانی زرد رنگ در کنار خط عابر پیاده میدان حسابی خود نمایی میکند ، سامان ، فردی مشکوک را میبیند که وارد آن تلفن شده و شیعی خاص را داخل تلفن قرار می‌دهد ، آن مرد ، لباس کارگران اداره برق را پوشیده است ، اما رفتار هایش خیلی مشکوک می‌زند ، سامان چند لحظه ای به مرد چشم دوخته است . وقتی به خط عابر می‌رسد، دیگر خبری از مهتاب نیست ، فقط صداهایش شنیده می‌شود.

– ای خدای بی معرفت !، مرا از این خاک بر سری نجات بده ، خدایا ، من در راهت قدم بر میدارم ، صدقه میدهم ، ولی بگذار با خیال راحت سر بر بالین بگذارم ، تمام خانواده و مردم مرا تحت تاثیر خود قرار داده اند ، الان از دار دنیا ، یک پدر دارم ، که هر لحظه مردنی است ، یک همسر نالایق دارم ، البته نمی‌داند که فرم طلاق را از دفتر استاد گرفته ام ، دو تا بچه بیچاره دارم ، الان تمام دارایی ام خانواده و یک بسته پفک نمکی است ، اینهم فدای شان !. سامان و ده نفر از رهگذران حرفای را میشنوند ، سامان بیشتر از بقیه ناراحت احوال و اوضاع زندگی مهتاب میشود، البته از اینکه برگه ی طلاق را مهتاب گرفته و به قولش شوهر نالایق اش را می‌خواهد طلاق بدهد ، گامی بزرگ برای سامان است . وی دست های خود را بالا برده و میگوید :(( خدایا شکرت.. ویلن ان کا شکست فدای یک تار موی مهتاب خانوم ، اصلا تمام زندگی ام را فدای ایم زن میکنم، فقط این خدانشناس ها کجا رفتن؟... آها اونجان ...داره زنگ میزنه. سامان به طرف خط عابر پیاده می‌رود، مهتاب از جای خود برخاسته و گریان و ناراحت به طرف خط عابر پیاده می‌رسد ، تنها پنج قدم تا میدان فاصله دارد و می‌خواهد از ایستگاه مترو عبور کند که ناگهان ، صدای عظیم انفجار بلند می‌شود. مهتاب ، تمام چیز هایی را که دیده ، برایش غیر قابل باور میباشد . دو عدد اتوبوس دو طبقه ، سقف هایشان به طرفی پرت شده و هردویشان ده متر از زمین فاصله گرفته و محکم به زمین اصابت می‌کنند . جسد های مردم که در پیاده رو – کنار تلفن عمومی بوده اند ، حالا خبری ازشان نیست ، همه شان شده اند گوشت های خونی و چرخ کرده شده !. سامان که خط پل را رد کرده بوده نقش بر زمین شده و گوش هایش سوت میکشند ‌. موج انفجار آنقدر زیاد است که تا فاصله سیصد متری خیابان ، تمامی شیشه ساختمان ها خورد شده و بروی مردم می‌افتند، اجساد از آسمان همچون باران لاشه ، بر زمین برخورد کرده و عده ای شان هم بر داخل جوی ها با درد آرمیده اند ، حالا دیگر تریبون تلفن عمومی به یک آهن قراضه ی سوخته تبدیل شده است ، جسد دزد ها به خاکستر و اسکلت تبدیل شده و تا پنجاه متر آنطرف تر هم به حمام خون تبدیل شده است . به پانزده ثانیه نکشیده است که صدای آژیر آمبولانس و شهربانی بلند می‌شود. سامان خود در حالیکه از سر و گوش اش خون میریزد ، با حالتی مست به وسط اجساد مردم می‌رسد، یک نفر مامور سرش داد میکشد ، اما گوشش بدهکار نیست ، آن مامور بازوی وی را می‌گیرد، اما سامان سی و هفت ساله وی را به طرف اجساد پرت می‌کند.

۳

چند دقیقه بعد ، جز آهن قراضه و خورده شیشه چیزی باقی نمی‌ماند، تمامی اجساد را جمع آوری کرده اند و شاید در حد یک کیلو گوشت سوخته را بتوانی در جوی و درخت های میدان فردوسی پیدا کنی ، یک درخت سوخته ، زن های که فرزندان خودشان را از دست داده اند بر وسط میدان نشسته و زار زار گریه می‌کنند. سامان ، در حالیکه پیراهن سفیدش خاکی و سیاه و به رنگ ذغال شده است . با یک کیف قهوه ای که چرم هایش پاره شده ، به طرف مهتاب می‌رود . مهتاب وقتی وی را میبیند ، برایش آشنا می‌آید، می‌آید تا سلام کند ، اما سامان میپرد وسط حرفش ، گلوی خود را صاف میکند و میگوید : – ببخشید خانوم ، به احتمال زیاد این کیف مال شماست ، از داخل میدون پیدایش کردم ، حتما خیلی نگرانش بودین، امیدوارم نامه داخل کیف را حتما بخوانید ، شرمنده که بعضی جا هایش سوخته یا سه – چهار قطره خون ریخته شده ، از میان آتش فقط همین یک کاغذ بود که سالم ماند ، ولی نگران کاغذ هاتون نباشید.

– ممنون ... خیلی ممنون ... فقط نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم ؟!.

– احتیاج به این کارها نیست ... خداوند خودش جبران می‌کند..او پاسخگو است. سامان راه خودش را کج کرده و به طرف کوچه پس کوچه های انقلاب میرود، خیابان سرتاپای شیشه خورده است و مقداری تیر آهن از آهن قراضه های سوخته، مهتاب داخل کیف را باز میکند اما مطمئن نیست که آن همان کیفی باشد که او با خودش بیرون آورده است، کیف مهتاب سفید رنگ بود قهوه ای اما حواسش نبود که به سامان چه بگویم شاید از زیبایی چهره او به سکوت افتاده بود. داخل گوش کیف را باز میکند، یک نامه سه قطره خون روی فرش ریخته و گوش هایش کمی سوخته شده را باز میکند، روی درپوش پاکت نامه نوشته شده :(( برای بانوی محترم ، مهتاب .)) نامه را باز کرده و شروع به خواندن آن میکند . نوشته شده :(( شاید این همان کیفی باشد که زندگی شما را تغییر بدهد ، منظورم یک کیف جادویی نیست ، اینهارا یک هدیه از یک نوازنده ای بدانید که ورشکسته شده ، اما آنقدر معرفت داشته ، تا بتواند برای یک خانواده مهتاج که یک پدر مریض ، یک شوهر آس و پاس و دو بچه ی درسخون و عاقل دارد کفایت دهد ، من راجب بسیاری چیز ها میدانم که مرتبت با زندگانی و سرنوشت شماست ، اگر معتمدی باهاتون کاری نداره ، امروز تشریف بیارید رستوران مهتاب . آره ، اسمش هم مثل شماست، میدونید کجاست ؟ بغل آژانس همسرتان ، ساعت ده منتظر شما هستم . امضا ، سامان . بیست و هشت– پنج – هزار و سیصد و شصت و پنج خورشیدی .)) مهتاب وقتی نامه نامه می‌تواند شوکه می‌شود و به سرعت از میدان فردوسی دور می‌شود، چشم هایش دیگر جایی را نمی‌بیند، گوشه یک درخت چنار تکیه داده و دوباره در کیف را باز میکند . داخل کیف ، پر از ارز و سکه و اسکناس های پانصد تومانی میباشد . یک حلقه ازدواج هم داخل کیف پیدا می‌شود، به طرف یکی از تلفن های همگانی می‌رود، اما قبلش مطمئن می‌شود تا بمبی در درون آن کارساز نشده باشد ، قطعاتش را با دقت برسی میکند و چند بار هم تماس اشتباهی می‌گیرد. ساعت هشت و چهل دقیقه میباشد ، درست ده دقیقه از انفجار میدان فردوسی تهران گذشته ، مهتاب به خانه آقای مدبر زنگ می‌زند ‌. چند لحظه که می‌گذرد، خود لطفیه همسر آقای مدبر تلفن را بر می‌دارد، صدایش را صاف کرده و در حالیکه خسته است میگوید: بله ؟ ... شما کی هستید .. الو .. الو ؟!.

– سلام خانوم مدبر ... منم ، مهتاب سعادت ، بی‌زحمت به آقای مدبر عرض کنید که ما تا هفته دیگر از خانه تان بلند می‌شویم قراره برویم نیاوران!. چطوره؟. لطفیه نمی‌داند که چه بگوید ، صورتش را چنگ زده و بسیار حسادت میکند ‌. مهتاب ، از شدت شادی اشک شوق میریزد ، دست به آسمان برده و میگوید:

– خداوندا ، ببخشید که زود کفران نعمت کردم ، غلط کردم ، خدایا شکرت !. تلفن را بر می‌دارد، یک دوزار ای را درون صندوق می‌اندازد، تلفن زنگ می‌خورد. آقای مدبر پشت میز ش نشریه، تلفن را بر می‌دارد ک میگوید: بله ... شما کی هستید ؟ ... الو ؟ .‌.. خانوم سعادت شمایید ... بله ، پدرام همین‌جاست .. چند لحظه صبر کنید میگم بیاد .. پدرام؟ ، پدرام؟ ، بیا خانومت!. تلفن را بر می‌دارد و میگوید :بله.‌. سلام ..‌ چی گفتی ؟!

– همینی که شنیدی پدرام، فردا ساعت هشت بیا دفتر اسناد ، میدون فردوسی ، من دیگه تحمل ندارم ، می‌خواهم طلاقت بدهم ، برگه همآماده است . فقط اینکه بدون دیگه از دستت خسته شده ام . امیدوارم زود بیای محضر ، والسلام و تمام!. [پایان]

سپهرتائبمهتابداستان کوتاهنویسندهنویسنده شدن
سپهرتائب، با نام هنری جهانمهر افشار ، نویسنده و منتقد ادبی فعالیت های خود را در زمنیه آموزش نویسندگی برای شما ارائه می‌دهد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید