احساس میکنم الان قرن هاست یه چیز گنگ و نامعلومی تو قفسه سینم میچرخه و نفس هامو به لرزه انداخته و تپش قلبمو نامیزون کرده
نفس ها و تپشایی که احتمالا پزشکا فکر میکنن به خاطر استرس و اضطراب بیش از حد، تاکی کاردی یا پرکاری تیروئیده
اما حقیقتش اونا غالبا درست نمیفهمن!
حداقل درد این احساسو حسابی نمیفهمن!
هیچ وقت تو این "ناطور دشت" کسی حال "هولدن کارفیلد" رو درک نمیکنه!
انگار هیچ کس تو این دژاووی ترسناک حال اونی که باید بفهمه رو قرار نیست بفهمه!
از بس بهم میگن کم تر حرف بزن،دیگه میخوام اصلا حرف نزنم!
شایدم تهش عاشق یه آدم ناشنوا شدم!
آره! اینجوری خیلی بهتره و میتونم تا آخر عمرم مثل یک دیوونه حرف بزنم
میتونم براش بیست و چهار ساعت روزو از هرچی که فکرش رو بکنه حرف بزنم
البته نه با یه صدای قشنگ و گوگولی، ولی مطمئن و پر احساس!
اینجور دیوانگی هم عالمی دارد...
این دور به ظاهر باطل برای خیلیا، اولِ همه قصه هاش با یه حالت ناپایدار شروع میشه تا یه جایی تو وسط قصه، همه چی خراب شه! نمیدونم تا حالا چند بار از این بخش قصه رد شدم...
ولی میدونم که هر چند بارم باشه، رد میشم!
حتی اگه بازم صدام نیاد بالا و دستام به لرزه بیفتن...
حتی اگه حرفامو نتونم اون لحظه بنویسم
ولی مطمئنم که من این دلو راضیش میکنم
اونجاست که دیگه بجا لرزیدن، اصلا نمیزنه چون دیگه از جاش کنده شده...
اونجاست که صدام اینقدر بلنده، دیگه تو گوش کسی جز خدا جا نمیشه...