در یکی از کلاس ها به والدین گفتم من نوجوان شما هستم و امروز بعد از مدرسه اعلام کردم که من دیگه درس رو دوست ندارم و نمیخوام دانشگاه برم حالا شما به عنوان پدر و مادر من چه جوابی برای من دارید؟
یکی از والدین گفت اینکه خب با محبت میپرسم چرا دیگر درس را دوست نداری ؟ دیگری گفت از معایب عدم تحصیلات می گویم و اینکه در جامعه ی ما در صورت نداشتن تحصیلات به افراد احترام نمی گذارند و والد بعدی گفت مشاغل پایین را به فرزندم نشان میدهم تا آینده خود راببیند.... در تمام مدت صحبت والدین، من در حال گوش کردن بودم و خود را نوجوان 16 ساله ای تصور میکردم که والدینم در جواب حرف من اینگونه واکنش نشان دادند برای لحظه ای تحمل نکردم و گفتم مامان ها باباها من از شما نصیحت نخواستم فقط با یک جمله شما می توانستید من را آرام کنید.... و همگی گفتند آن جمله چیست؟
کافی بود به من می گفتید من درکت میکنم... من میدانم تو الان نگرانی .....من میدانم درس ها سخت است و تو به خاطر این موضوع نگرانی... همین!
اما شما نتوانستید حال مرا درک کنید چون در نقش پدر و مادر بودید و یادتان رفت زمانی خود هم نوجوان بودید، فرزند شما فقط نیاز به درک شدن در آن لحظه داشت....
حال روی صحبتم به همه ی شماست که این مطلب را میخوانید! وقتی کسی پیش شما از مشکلاتش ناراحتی ها و نگرانی هایش گفت خواهش میکنم نصیحت نکنید مشکلاتش را مسخره نگیرید سعی نکنید با شوخی حواسش را پرت کنید فقط به حرف هایش گوش کنید و سعی کنید احساسش را درک کنید همین!