علی شماعی
علی شماعی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

یک خاطره‌ی شرم‌آور!

پریشب حوالی ساعت ۳ نصف‌شب من بیدار بودم داشتم فیلم میدیدم، مامانم هم توی هال خوابیده بود. گوشمو تیز کردم دیدم یه صدایی از توی حیاط میاد، یه لحظه هم یه سایه از پشت شیشه رد شد. گفتم حتما دزده، خواستم برم بیرون ولی پیش خودم گفتم احتمالا چاقویی چیزی همراهش باشه، از طرفی اگه یهو برم بیرون سروصدا بشه مامانم خدایی نکرده سکته میکنه!

یواش رفتم مامان رو بیدار کردم گفتم نترس، احتمالا یکی توی حیاطه، یه چوبی چماقی چیزی بهم بده تا برم بیرون. نگران هیچی نباش (اینا رو در حالی میگفتم که چیزی نمونده بود نیازمند تعویض شلوار بشم!)

چماق مذکور رو از مامان گرفتم آروم رفتم پشت در یهو درو باز کردم پریدم بیرون دیدم یه گربه جیغ کشان اومد سمتم منم ناخودآگاه داد میزدم و چماق رو همینجوری میچرخوندم، یهو دیدم صدای شکستن یه شیشه اومد! گربه از دیوار رفت بالا و در حالی که داشتم میلرزیدم یه لحظه یه سکوت مرگ‌بار همه جا ر فرا گرفت و بعدش صدای قهقهه‌ی مامان بلند شد.

برگشتم دیدم از ترس گربه که داشته میومده سمتم، چماق رو که چرخوندم زدم شیشه‌ی در ر شکوندم!

از اون شب هی مامانم دستم میندازه میگه تو که با یه گربه زدی شیشه رو شکوندی، اگه واقعا دزد اومده بود لابد میزدی کل اسباب خونه رو خورد می‌کردی با چماقت.

حالا ما به همه گفتیم واقعا دزد بوده، شما هم بگید دزد بوده :‌))))

چماق مذکور!
چماق مذکور!


خاطرهطنزترسگربه
مهندس فناوری اطلاعات، علاقه‌مند به ادبیات و فلسفه و...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید